Channel: Art Cafe
ریختیم در خودمان
شکاف شد
ریختیم در خودمان
گودال شد
ریختیم در خودمان
زخم شد وُ بعد
در کشاکش این سازش
گیس بریده شدیم
وقتی دهان قیچی باز بود!
#وندا_محمودی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
شکاف شد
ریختیم در خودمان
گودال شد
ریختیم در خودمان
زخم شد وُ بعد
در کشاکش این سازش
گیس بریده شدیم
وقتی دهان قیچی باز بود!
#وندا_محمودی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
جوان هایی را دیدم که با اولین شکست، چنان ناامید شدند که قبل از بالا رفتن سن شان به پیری رسیدند.
پیرانی را هم دیدم که هر چه سن شان بالا رفت شکست ها را شکست دادند و آنقدر افتادند و برخاستند که عددها را بر روی زمین جا گذاشتند و مرگ را فریفتند.
به جای شمارش عددهای سن، اگر تعداد مجادله ها و تلاش هایمان در زندگی را بشماریم، به سن واقعی خود خواهیم رسید.
#نسرین_سیدزوار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
پیرانی را هم دیدم که هر چه سن شان بالا رفت شکست ها را شکست دادند و آنقدر افتادند و برخاستند که عددها را بر روی زمین جا گذاشتند و مرگ را فریفتند.
به جای شمارش عددهای سن، اگر تعداد مجادله ها و تلاش هایمان در زندگی را بشماریم، به سن واقعی خود خواهیم رسید.
#نسرین_سیدزوار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
آیا کسی هست؟
به دیدار هر کس که می روم حس می کنم از او فقط چند قطره آدم باقی مانده است. انگار روزی روزگاری آدم بوده ولی حالا تبخیر شده، حالا از هر کس فقط کمی دست و پا و اندکی چشم و گوش مانده است اما قلبش، روحش، جانش بخار شده و رفته است.
من سعی می کنم جان و دلش را که روی زمین ریخته و دارد در خاک فرو می رود جمع کنم و بچسپانم به بدنش اما نمی شود، همه چیز دوباره می ریزد.
دست می گردانم توی هوا تا ذرات معلق انسان را که در هوا پراکنده اند بگیرم اما ذرات می گریزند و چنان دود بالا می روند، دستم به دودهای گریزان نمی رسد.
به هر کس که می گویم دوستت دارم با بهت نگاهم می کند و “دوستت دارم” از فرط فهمیده نشدن در گلویم جان می سپارد.
دهانم پر از “دوستت دارم” هایی است که از غصه مرده اند.
دهان نیست گورستان کلمات عاشقانه است.
از مرده ای به مرده ای دیگر می روم. مردگان را در آغوش می گیرم اما دم مسیحایی ندارم، اما معجزه کردن نمی توانم. من چگونه می توانم مردگان را زنده کنم؟
کلمات را به تن مردگان می مالم و وردی از عشق در گوش ها می خوانم، اما کسی نفس نمی کشد، کسی چشم هایش را باز نمی کند.
اسرافیل کمکم نمی کند، صور خود را به من قرض نمی دهد، زمزمه دیگر کسی را بیدار نمی کند.
کفنی از استیصال روی شهر کشیده اند، کفن را کنار می زنم، سعی می کنم یکی دو نفر را از زیر کفن بیرون بیاورم، اما کفنشان را چنگ می زنند و بیرون نمی آیند.
تنهایی غریبی است.
آیا در این شهر کسی هست که بخواهد زنده باشد؟
آیا کسی هست که بخواهد زندگی را روشن کند؟
آیا کسی هست که بخواهد کفنش را کنار بزند؟
#عرفان_نظرآهاری
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
به دیدار هر کس که می روم حس می کنم از او فقط چند قطره آدم باقی مانده است. انگار روزی روزگاری آدم بوده ولی حالا تبخیر شده، حالا از هر کس فقط کمی دست و پا و اندکی چشم و گوش مانده است اما قلبش، روحش، جانش بخار شده و رفته است.
من سعی می کنم جان و دلش را که روی زمین ریخته و دارد در خاک فرو می رود جمع کنم و بچسپانم به بدنش اما نمی شود، همه چیز دوباره می ریزد.
دست می گردانم توی هوا تا ذرات معلق انسان را که در هوا پراکنده اند بگیرم اما ذرات می گریزند و چنان دود بالا می روند، دستم به دودهای گریزان نمی رسد.
به هر کس که می گویم دوستت دارم با بهت نگاهم می کند و “دوستت دارم” از فرط فهمیده نشدن در گلویم جان می سپارد.
دهانم پر از “دوستت دارم” هایی است که از غصه مرده اند.
دهان نیست گورستان کلمات عاشقانه است.
از مرده ای به مرده ای دیگر می روم. مردگان را در آغوش می گیرم اما دم مسیحایی ندارم، اما معجزه کردن نمی توانم. من چگونه می توانم مردگان را زنده کنم؟
کلمات را به تن مردگان می مالم و وردی از عشق در گوش ها می خوانم، اما کسی نفس نمی کشد، کسی چشم هایش را باز نمی کند.
اسرافیل کمکم نمی کند، صور خود را به من قرض نمی دهد، زمزمه دیگر کسی را بیدار نمی کند.
کفنی از استیصال روی شهر کشیده اند، کفن را کنار می زنم، سعی می کنم یکی دو نفر را از زیر کفن بیرون بیاورم، اما کفنشان را چنگ می زنند و بیرون نمی آیند.
تنهایی غریبی است.
آیا در این شهر کسی هست که بخواهد زنده باشد؟
آیا کسی هست که بخواهد زندگی را روشن کند؟
آیا کسی هست که بخواهد کفنش را کنار بزند؟
#عرفان_نظرآهاری
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
.
وقتی بی حوصله ای
اکتفا می کنی به گفتن یک واژه کوتاه
اما خیلی سرد و سوزناک
گویی که تمام زمستانها را
جای داده ای در جیب سوراخش
#امیر_محمدی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
وقتی بی حوصله ای
اکتفا می کنی به گفتن یک واژه کوتاه
اما خیلی سرد و سوزناک
گویی که تمام زمستانها را
جای داده ای در جیب سوراخش
#امیر_محمدی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
در کدام فصل؟
مگر شمال دریا نداشت
پس ما کجای دنیا بودیم
که دریا را ندیدیم
اما دستهای سفیدت بوی ماهی میداد
مگر کاسبرگِ نارنجها
در بهارِ شیراز آغوش نمیگشودند
پس ما در کدام شهرِ دنیا بودیم
که پرچمِ نارنجها در اهتزاز بود
مگر بهارنارنجها
عطرِ تو را به تن نداشتند
پس اینها محصولِ کدام چینوماچین است
که کلالههاشان از عطرِ تو عریاناند
مگر اردیبهشت
بهشت نبود
پس من بیتو در کدام فصلام
که هیچ بویی از بهار نبرده است
#علیرضا_شعبانی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
مگر شمال دریا نداشت
پس ما کجای دنیا بودیم
که دریا را ندیدیم
اما دستهای سفیدت بوی ماهی میداد
مگر کاسبرگِ نارنجها
در بهارِ شیراز آغوش نمیگشودند
پس ما در کدام شهرِ دنیا بودیم
که پرچمِ نارنجها در اهتزاز بود
مگر بهارنارنجها
عطرِ تو را به تن نداشتند
پس اینها محصولِ کدام چینوماچین است
که کلالههاشان از عطرِ تو عریاناند
مگر اردیبهشت
بهشت نبود
پس من بیتو در کدام فصلام
که هیچ بویی از بهار نبرده است
#علیرضا_شعبانی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
از میدانهای جنگ
صدای تانکی را میشنوم
که از رؤیاهایم ميگذرد
و صدای آخرین گلوله ....
يکی نیست
این شعر زخمی را
از میدان مین جمع کند؟
پاهایم را
گم کردهام !
#شهناز_صمدی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
صدای تانکی را میشنوم
که از رؤیاهایم ميگذرد
و صدای آخرین گلوله ....
يکی نیست
این شعر زخمی را
از میدان مین جمع کند؟
پاهایم را
گم کردهام !
#شهناز_صمدی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
حيف است بلاتكليف بمانند!
به هر قيمتى شده،
ميخرم
تمامِ "شب بخير"هاى
به مقصد نرسيدهىِ
مخابرات رااا
#علی_قاضی نظام
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
به هر قيمتى شده،
ميخرم
تمامِ "شب بخير"هاى
به مقصد نرسيدهىِ
مخابرات رااا
#علی_قاضی نظام
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
دلم معلم کلاس اولمو میخواد
سرمشق بنویسه
«دوست داشتن آدمها را جدی نگیرید »
اشاره کنه به من
تو ازین صد بار بنویس
بقیه یه بار...
#پانته آ فوشریان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
سرمشق بنویسه
«دوست داشتن آدمها را جدی نگیرید »
اشاره کنه به من
تو ازین صد بار بنویس
بقیه یه بار...
#پانته آ فوشریان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
خاطرهای
که چند جایت رفتگی دارد
چند جایت پریدگی،
و سعی میکنم تکههای سالمات را
با احتیاط از سالی به سال دیگر منتقل کنم
من؛
تکهسنگی که اصرار دارد خاطرۀ یک گیاهِ عجیب را
از قرنی به قرن دیگر برساند
من؛
زنی با چند شعر عاشقانۀ مشکوک
و قلبی که طبیعی نیست؛
چون چمدانی خالی
که در تمام فرودگاههای جهان
اضافهبار میخورَد.
#لیلا_کردبچه
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
که چند جایت رفتگی دارد
چند جایت پریدگی،
و سعی میکنم تکههای سالمات را
با احتیاط از سالی به سال دیگر منتقل کنم
من؛
تکهسنگی که اصرار دارد خاطرۀ یک گیاهِ عجیب را
از قرنی به قرن دیگر برساند
من؛
زنی با چند شعر عاشقانۀ مشکوک
و قلبی که طبیعی نیست؛
چون چمدانی خالی
که در تمام فرودگاههای جهان
اضافهبار میخورَد.
#لیلا_کردبچه
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود.
فقط اشکشان را پاک میکنند و مردگانشان را دفن میکنند و بچههای بیشتر میآورند و پایشان را در زمین محکمتر میکنند.
از کتاب جز از کل، نوشته استیو تولتز
@cafee_art
فقط اشکشان را پاک میکنند و مردگانشان را دفن میکنند و بچههای بیشتر میآورند و پایشان را در زمین محکمتر میکنند.
از کتاب جز از کل، نوشته استیو تولتز
@cafee_art
درلحظه از جاپرید،ترسیدم، گفت نترس یادم رفته بود نباید در خودم فرو برم، وگرنه درونم داغ می کند بیاو درستش کن..
گفتم داغ؟گفت آره مادر بودن سخت ترین آزمون زندگیه مادر نباید مدت زیادی درخودش فرو بره، باید راه بره توخونه به همه چی برسه
آب دادن گلها،غباررویی میزتلوزیون، پرکردن ظرف میان وعده و...
گفتم ولی یکم وقت برای خودت باشه بد نیست.
گفت مثلا..گفتم مثلا تودوس داری بنویسی در طول روز به خودت وقت نوشتن بده،
رفت توفکر وگفت من آخرشبها می نویسم وقتی شماخوابید،گفتم نه در طول روز، هی حرف خودش زد گفت شبها بهتر مینویسم، گفتم پس روزها به خودت وقت بده برای کارهای که دوست داشتی انجام بدی ولی ندادی..؟بازم فکر کرد وگفت خیلی دوست داشتم کتاب فروغ همراهم ببرم موزیک بزارم تنهایی تویه کافه ی دنج بشینم وباگوش دادن به موزیک کتاب وبخونم کنارش یه قهوه بخورم وحس کنم هجده سالمه..
گفتم پس معطل نکن پاشو برو گفت غذا رو گاز گفتم من هستم..اگرم نبودم خاموش می کنم
گفت واقعا برم گفتم واقعابرو
ذوق توچِشمهاش خیلی قشنگ بود وقتی رفت واقعا یه دخترهجده ساله بود...
#فرشته_خالدیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
گفتم داغ؟گفت آره مادر بودن سخت ترین آزمون زندگیه مادر نباید مدت زیادی درخودش فرو بره، باید راه بره توخونه به همه چی برسه
آب دادن گلها،غباررویی میزتلوزیون، پرکردن ظرف میان وعده و...
گفتم ولی یکم وقت برای خودت باشه بد نیست.
گفت مثلا..گفتم مثلا تودوس داری بنویسی در طول روز به خودت وقت نوشتن بده،
رفت توفکر وگفت من آخرشبها می نویسم وقتی شماخوابید،گفتم نه در طول روز، هی حرف خودش زد گفت شبها بهتر مینویسم، گفتم پس روزها به خودت وقت بده برای کارهای که دوست داشتی انجام بدی ولی ندادی..؟بازم فکر کرد وگفت خیلی دوست داشتم کتاب فروغ همراهم ببرم موزیک بزارم تنهایی تویه کافه ی دنج بشینم وباگوش دادن به موزیک کتاب وبخونم کنارش یه قهوه بخورم وحس کنم هجده سالمه..
گفتم پس معطل نکن پاشو برو گفت غذا رو گاز گفتم من هستم..اگرم نبودم خاموش می کنم
گفت واقعا برم گفتم واقعابرو
ذوق توچِشمهاش خیلی قشنگ بود وقتی رفت واقعا یه دخترهجده ساله بود...
#فرشته_خالدیان
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
چون پیراهنی لُخت
از تختی لاغر بر میخیزم
اسارتم را میپوشم
نور
در روشنای پوست مکدرم
مُرده است!
#وندا_محمودی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
از تختی لاغر بر میخیزم
اسارتم را میپوشم
نور
در روشنای پوست مکدرم
مُرده است!
#وندا_محمودی
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
«من همانطوری مینویسم که حس میکنم.
ازم خرده میگیرند که بددهنم، زبان بیادبانه دارم. از بیرحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند... چه کنم، این دنیا ذاتش را عوض کند، من هم سبکم را عوض میکنم.»
- از نامهی لویی فردینان سلین به لئون دوده.
#ازبه
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
ازم خرده میگیرند که بددهنم، زبان بیادبانه دارم. از بیرحمی و خشونت دائمی کتابهایم انتقاد میکنند... چه کنم، این دنیا ذاتش را عوض کند، من هم سبکم را عوض میکنم.»
- از نامهی لویی فردینان سلین به لئون دوده.
#ازبه
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
در من زنی گم شده است
زنی با صورتک هایی متفاوت
و
دست هایی ناتوان
مانند مترسک هایی
که از گناه مزرعه با خبرند
اما
از آن
رهایی ندارند..
زنی که فریادهای درختان را
از ازدحام کلاغان می شنود...
زنی که میمیرد
از توافق اجباری بارور شدنش
و آنقدر پشت صورتک ها
پنهان می شود
که
دست خودش هم به خودش نمی رسد
و بغضش را
جز ملافه های گلدار خانه اش
کسی نمی بیند
تنهایی اش را بالا می آورد
و تا پستان های پر از شیرش
درد می کشد
و نوزادانی را
پا به ماه می شود
که انگشت هایشان را
در گوششان فرو کرده اند
و
نگران چشم هایی هستند
که خواب پرواز می بینند
در من
زنی ست
روزها میان بشقاب های چینی
بارها ،و بارها
می شکند
شب
که خستگی از خوابش بیرون میزند
در میان شرمگاهش
به دنبال زنانه گی اش می گردد
زنی که آرام و بی صدا از پله های خانه اش بالا می رود
و سکوتش را
جز گلدان های پشت پنجره
کسی نمی شنود
در من زنی گم شده است
اینجا
پشت همین صورتک ها...
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
زنی با صورتک هایی متفاوت
و
دست هایی ناتوان
مانند مترسک هایی
که از گناه مزرعه با خبرند
اما
از آن
رهایی ندارند..
زنی که فریادهای درختان را
از ازدحام کلاغان می شنود...
زنی که میمیرد
از توافق اجباری بارور شدنش
و آنقدر پشت صورتک ها
پنهان می شود
که
دست خودش هم به خودش نمی رسد
و بغضش را
جز ملافه های گلدار خانه اش
کسی نمی بیند
تنهایی اش را بالا می آورد
و تا پستان های پر از شیرش
درد می کشد
و نوزادانی را
پا به ماه می شود
که انگشت هایشان را
در گوششان فرو کرده اند
و
نگران چشم هایی هستند
که خواب پرواز می بینند
در من
زنی ست
روزها میان بشقاب های چینی
بارها ،و بارها
می شکند
شب
که خستگی از خوابش بیرون میزند
در میان شرمگاهش
به دنبال زنانه گی اش می گردد
زنی که آرام و بی صدا از پله های خانه اش بالا می رود
و سکوتش را
جز گلدان های پشت پنجره
کسی نمی شنود
در من زنی گم شده است
اینجا
پشت همین صورتک ها...
#پری_سا_یوسف_تبار
#کافه_هنر☕️🎨📚
@cafee_art
خدایا به ما نور عشق و آگاهی عطا کن
صبر و خِرد
قلب بزرگ
برکت
خیر
سلامتی
روزی بیحساب
صبر و خِرد
قلب بزرگ
برکت
خیر
سلامتی
روزی بیحساب
HTML Embed Code: