Channel: عباس پژمان
آیا ممکن است یک روز بعضی تجربهها تکرار شوند
یک جراح مغز کانادایی بود به نام دکتر وایلدر پنفیلد (۱۹۶۷-۱۸۹۱) که بیماران صرعی را با عمل مغز آنها درمان میکرد. یعنی آن قسمت از مغز را که نورونهایش خود به خود تحریک میشوند و تشنج ایجاد میکنند پیدا میکرد و آن وقت تخریبشان میکرد. برای پیدا کردنشان هم از تحریک جاهای مختلف قشر خاکستری مغز با یک الکترود استفاده میکرد. در واقع بیمار را بیهوش نمیکرد، بلکه با یک بیحسی موضعی جمجمجهٔ او را می شکافت تا به مغزش دسترسی پیدا کند. آن وقت در حالی که بیمار هوشیار بود جاهای مختلف قشر مغزش را با الکترود تحریک میکرد تا ببیند کدام نورونها هستند که وقتی تحریک میشوند بیمار آن حالتی را پیدا میکند که پیش از تشنجهایش پیدا میکرد. صرعیها وقتی میخواهند تشنج کنند اول یک علامتهایی میبینند یا احساسهای خاصی به سراغشان میآید. مثلاً همان حالتی که به سراغ داستایوسکی میآمده و او آنها را در رمانهایش شرح داده است: «لحظههایی هست، هر بار به مدت پنج یا شش ثانیه، که ناگهان حضور هارمونیِ ابدی را در شکلِ کاملش احساس میکنی. احساسی که داری احساسی است روشن و بیچونوچرا. آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس و آن شادیِ آنچنانیای است که حس می کنی...» البته این فقط یک نوعش است. بعضی صرعیها احساسها و تجربههای دیگری در این لحظهها دارند. مثلاً صداهایی میشنوند، یا نورهایی میبینند و غیره. در هر حال، گاهی ضمن این آزمایشهای دکتر پنفیلد اتفاقات جالبی میافتاد. مخصوصاً وقتی که او لُب گیجگاهی بیماران را تحریک میکرد، که بالای گوش قرار دارد و بسیاری از نورونهایش در حافظه نقش دارند. مثلاً یک بار که بعضی از نورونهای این بخش از مغز یکی از بیماران را تحریک کرده بود، او گفته بود: «اوه! چقدر آشنا بود. یک ادارهای یا یک همچین جایی بود. میزها را داشتم میدیدم. من آنجا بودم و یک نفر داشت صدایم میکرد؛ یک مردی که مدادی دستش بود و روی میز خم شده بود.»
یک بیمار دیگر دیده بود سگی دارد گربهای را دنبال میکند. یکی دیگر آهنگی از بتهوون را شنیده بود. و این آهنگ چنان برایش واقعی بوده که پنفیلد را متهم کرده بود که رادیویی را پنهانی روشن کرده است. یک بیمار دیگر هم صدای زنی را شنیده بود که برایش لالایی میخوانده...
جالب اینجاست که اینطور نبوده است که بیماران این چیزها را ناگهان «به یاد بیاورند». مثل همهٔ به یاد آوردنهایی که همهمان با آنها آشنا هستیم. در واقع مثل این بوده که با وضوح تمام دارند آنها را میبینند! یا تجربه میکنند! همان چیزی که داستایفسکی هم رویش تأکید کرده است: آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس است...
عباس پژمان
@apjmn
یک جراح مغز کانادایی بود به نام دکتر وایلدر پنفیلد (۱۹۶۷-۱۸۹۱) که بیماران صرعی را با عمل مغز آنها درمان میکرد. یعنی آن قسمت از مغز را که نورونهایش خود به خود تحریک میشوند و تشنج ایجاد میکنند پیدا میکرد و آن وقت تخریبشان میکرد. برای پیدا کردنشان هم از تحریک جاهای مختلف قشر خاکستری مغز با یک الکترود استفاده میکرد. در واقع بیمار را بیهوش نمیکرد، بلکه با یک بیحسی موضعی جمجمجهٔ او را می شکافت تا به مغزش دسترسی پیدا کند. آن وقت در حالی که بیمار هوشیار بود جاهای مختلف قشر مغزش را با الکترود تحریک میکرد تا ببیند کدام نورونها هستند که وقتی تحریک میشوند بیمار آن حالتی را پیدا میکند که پیش از تشنجهایش پیدا میکرد. صرعیها وقتی میخواهند تشنج کنند اول یک علامتهایی میبینند یا احساسهای خاصی به سراغشان میآید. مثلاً همان حالتی که به سراغ داستایوسکی میآمده و او آنها را در رمانهایش شرح داده است: «لحظههایی هست، هر بار به مدت پنج یا شش ثانیه، که ناگهان حضور هارمونیِ ابدی را در شکلِ کاملش احساس میکنی. احساسی که داری احساسی است روشن و بیچونوچرا. آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس و آن شادیِ آنچنانیای است که حس می کنی...» البته این فقط یک نوعش است. بعضی صرعیها احساسها و تجربههای دیگری در این لحظهها دارند. مثلاً صداهایی میشنوند، یا نورهایی میبینند و غیره. در هر حال، گاهی ضمن این آزمایشهای دکتر پنفیلد اتفاقات جالبی میافتاد. مخصوصاً وقتی که او لُب گیجگاهی بیماران را تحریک میکرد، که بالای گوش قرار دارد و بسیاری از نورونهایش در حافظه نقش دارند. مثلاً یک بار که بعضی از نورونهای این بخش از مغز یکی از بیماران را تحریک کرده بود، او گفته بود: «اوه! چقدر آشنا بود. یک ادارهای یا یک همچین جایی بود. میزها را داشتم میدیدم. من آنجا بودم و یک نفر داشت صدایم میکرد؛ یک مردی که مدادی دستش بود و روی میز خم شده بود.»
یک بیمار دیگر دیده بود سگی دارد گربهای را دنبال میکند. یکی دیگر آهنگی از بتهوون را شنیده بود. و این آهنگ چنان برایش واقعی بوده که پنفیلد را متهم کرده بود که رادیویی را پنهانی روشن کرده است. یک بیمار دیگر هم صدای زنی را شنیده بود که برایش لالایی میخوانده...
جالب اینجاست که اینطور نبوده است که بیماران این چیزها را ناگهان «به یاد بیاورند». مثل همهٔ به یاد آوردنهایی که همهمان با آنها آشنا هستیم. در واقع مثل این بوده که با وضوح تمام دارند آنها را میبینند! یا تجربه میکنند! همان چیزی که داستایفسکی هم رویش تأکید کرده است: آنچه بیشتر به وحشت میاندازدت آن وضوحِ وحشتناکِ این حس است...
عباس پژمان
@apjmn
چرا داستان را دوست داریم
۱- بیماری به نام اسمیت تحت عمل جراحی مغز است. او کاملاً بیدار و هوشیار است. فقط به پوست سرش داروی بیحسی تزریق شده است، و سپس جمجمهاش را شکافتهاند و از روی مغزش کنار زدهاند تا مغزش در دسترس باشد.
حالا جراح یک الکترود را در [نقطهای از] قشر سینگولیت قدامی اسمیت، یا قشر کمربندی قدامیاش، قرار میدهد. سینگولیت ناحیهای در جلوی مغز است که بسیاری از نورونهایش به درد پاسخ میدهند. الکترود را هم دکتر برای این در نقطهای از سینگولیت گذاشته است تا وقتی نورونهای آنجا فعال شدند برقشان از طریق الکترود به دستگاهی منتقل شود و دکتر فعال شدن آنها را ببیند. چون که نورونهای مغز، وقتی فعال شوند، برق یا جریان الکتریکی تولید میکنند. و از آنجا که نورونهای سینگولیت در احساس درد نقش دارند، بنابراین وقتی دردی احساس میکنیم این درد باید نورونهایی در سینگولیت را فعال کند، و آنها برق تولید کنند. دکتر با زدن سوزنی به جاهای مختلف دست اسمیت بالاخره موفق میشود نقطهای را در دست اسمیت پیدا کند که وقتی سوزن را به آنجا میزند نورونهایی در زیر الکترود فعال میشوند، و برقشان به دستگاه منتقل میشود. تا اینجا چندان چیز مهمی نیست. اما شگفت اینجاست که دکتر این بار سوزن را به دست یک نفر دیگر میزند و اسمیت آن را میبیند. وقتی دکتر سوزن را جلوی چشم اسمیت در نقطهٔ مشابهی در دست یک نفر دیگر میزند، ناگهان میبیند که باز هم آن نورونهای اسمیت فعال میشوند! یعنی انگار آن سوزن را باز هم به همان نقطه در دست خود اسمیت میزند! همان چیزی که اسمش را همدلی گذاشتهایم. [نقل به مضمون از دکتر راماچاندران]
میخواهم نشان دهم چرا داستانها برای ما زیبا هستند. چرا انسان داستان را دوست دارد. چرا سرگذشتهای دیگران برای ما مهم هستند. حتی وقتی که فقط شخصیتهای خیالی هستند نه واقعی. بهطوری که وقتی سرگذشت کسی را میشنویم یا میخوانیم احساسهای مختلفی تجربه میکنیم. اول چند تا از کشفیات نوروساینس در دو سه دههٔ اخیر و نظریههای تکامل را شرح خواهم داد. سپس تفسیری بر مبنای آنها خواهم نوشت. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
۱- بیماری به نام اسمیت تحت عمل جراحی مغز است. او کاملاً بیدار و هوشیار است. فقط به پوست سرش داروی بیحسی تزریق شده است، و سپس جمجمهاش را شکافتهاند و از روی مغزش کنار زدهاند تا مغزش در دسترس باشد.
حالا جراح یک الکترود را در [نقطهای از] قشر سینگولیت قدامی اسمیت، یا قشر کمربندی قدامیاش، قرار میدهد. سینگولیت ناحیهای در جلوی مغز است که بسیاری از نورونهایش به درد پاسخ میدهند. الکترود را هم دکتر برای این در نقطهای از سینگولیت گذاشته است تا وقتی نورونهای آنجا فعال شدند برقشان از طریق الکترود به دستگاهی منتقل شود و دکتر فعال شدن آنها را ببیند. چون که نورونهای مغز، وقتی فعال شوند، برق یا جریان الکتریکی تولید میکنند. و از آنجا که نورونهای سینگولیت در احساس درد نقش دارند، بنابراین وقتی دردی احساس میکنیم این درد باید نورونهایی در سینگولیت را فعال کند، و آنها برق تولید کنند. دکتر با زدن سوزنی به جاهای مختلف دست اسمیت بالاخره موفق میشود نقطهای را در دست اسمیت پیدا کند که وقتی سوزن را به آنجا میزند نورونهایی در زیر الکترود فعال میشوند، و برقشان به دستگاه منتقل میشود. تا اینجا چندان چیز مهمی نیست. اما شگفت اینجاست که دکتر این بار سوزن را به دست یک نفر دیگر میزند و اسمیت آن را میبیند. وقتی دکتر سوزن را جلوی چشم اسمیت در نقطهٔ مشابهی در دست یک نفر دیگر میزند، ناگهان میبیند که باز هم آن نورونهای اسمیت فعال میشوند! یعنی انگار آن سوزن را باز هم به همان نقطه در دست خود اسمیت میزند! همان چیزی که اسمش را همدلی گذاشتهایم. [نقل به مضمون از دکتر راماچاندران]
میخواهم نشان دهم چرا داستانها برای ما زیبا هستند. چرا انسان داستان را دوست دارد. چرا سرگذشتهای دیگران برای ما مهم هستند. حتی وقتی که فقط شخصیتهای خیالی هستند نه واقعی. بهطوری که وقتی سرگذشت کسی را میشنویم یا میخوانیم احساسهای مختلفی تجربه میکنیم. اول چند تا از کشفیات نوروساینس در دو سه دههٔ اخیر و نظریههای تکامل را شرح خواهم داد. سپس تفسیری بر مبنای آنها خواهم نوشت. [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
چرا داستان را دوست داریم
این آزمایش اولبار در اسپانیا صورت گرفته است: در حالی که مغز آزمایش شونده را در دستگاه اف ام آر آی میبینند، از او میخواهند واژهها و جملههایی را از روی یک برگ کاغذ یا از صفحهٔ مانیتوری بخواند. میبینند وقتی او واژه هایی مثل صندلی، کلید، مداد و غیره را میخواند، اف ام آر آی نشان میدهد که فقط نواحی کلاسیکِ مغزش که مربوط به خواندن هستند فعال میشوند. این نواحی اسمشان نواحی بروکا و ورنیکه است. اما وقتی او واژههایی مثل قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره را میخواند، که اسم چیزهایی هستند که بو دارند، مسئله فرق میکند. او وقتی این واژهها را میخواند، علاوه بر نواحی کلاسیک مربوط به خواندن، قشر مربوط به ادراک بوهایش هم فعال میشوند! یعنی مثل این است که واژههای قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره برای مغز فقط واژه نیستند! واژهی قهوه، علاوه بر اینکه واژه است، برایش انگار خود قهوه هم هست! یا واژهٔ اسطوخودوس، علاوه بر اینکه واژه است، خود اسطوخودوس هم هست! همچنین است واژهی دارچین و غیره.
در مورد عملها هم همینطور است. مثلاً وقتی آزمایششونده میخواند «پابلو توپ را با پا زد»، انتظار میرود که فقط قسمتهای مخصوصی در همان نواحی ورنیکه و بروکایش فعال شوند. یعنی مغز آن را فقط مفهومی انتزاعی بداند. اما نه فقط بخشهایی از نواحی بروکا و ورنیکهاش فعال میشوند، بلکه بخشهایی از قشر حرکتیاش هم فعال می شوند. بخشهایی که قاعدتاً باید وقتی فعال شوند که مغزمان مردی را ببیند که دارد توپی را با پا میزند. خلاصه اینکه مغزمان روایت عمل را هم مثل خود عمل میبیند. این دو هیچ فرق خاصی برایش ندارند.
حالا! وقتی داستان یا رمانی میخوانیم، مغزمان در طی آن چند بار بوی خوش استنشاق میکند؟ در هر صفحهاش چند بار روایت را مثل خود واقعیت میگیرد؟ و مخصوصاً چند بار فکرها و احساسهای شخصیتها، همچنانکه در یادداشت قبلی دیدیم، انگار فکرها و احساسهای خودش میشوند؟ واقعیتی که در رمانها و داستانها هستند معمولاً یا برایمان خوشایند است، یا در هر حال برایمان مهم است. چون در داستانها و رمانها واقعیتی خلق میشود که یا خوشایند است یا مهم. در واقع وقتی که داریم داستان یا رمانی را میخوانیم، در لحظههای بسیاری مثل این است که این واقعیت خوشایند و مهم را زندگی هم میکنیم. حتی اگر «آگاهیِ باتوجه»ی به آن نداشته باشیم.
اما این استعداد مغز در یکی دانستنِ واژههای چیزهای بودار با خود آن چیزها و روایت عملها با خود عملها، همچنین همدلی و همذاتپنداری با شخصیتهای داستانی، از کجا برایش پیدا شده است؟ [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
این آزمایش اولبار در اسپانیا صورت گرفته است: در حالی که مغز آزمایش شونده را در دستگاه اف ام آر آی میبینند، از او میخواهند واژهها و جملههایی را از روی یک برگ کاغذ یا از صفحهٔ مانیتوری بخواند. میبینند وقتی او واژه هایی مثل صندلی، کلید، مداد و غیره را میخواند، اف ام آر آی نشان میدهد که فقط نواحی کلاسیکِ مغزش که مربوط به خواندن هستند فعال میشوند. این نواحی اسمشان نواحی بروکا و ورنیکه است. اما وقتی او واژههایی مثل قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره را میخواند، که اسم چیزهایی هستند که بو دارند، مسئله فرق میکند. او وقتی این واژهها را میخواند، علاوه بر نواحی کلاسیک مربوط به خواندن، قشر مربوط به ادراک بوهایش هم فعال میشوند! یعنی مثل این است که واژههای قهوه، اسطوخودوس، دارچین و غیره برای مغز فقط واژه نیستند! واژهی قهوه، علاوه بر اینکه واژه است، برایش انگار خود قهوه هم هست! یا واژهٔ اسطوخودوس، علاوه بر اینکه واژه است، خود اسطوخودوس هم هست! همچنین است واژهی دارچین و غیره.
در مورد عملها هم همینطور است. مثلاً وقتی آزمایششونده میخواند «پابلو توپ را با پا زد»، انتظار میرود که فقط قسمتهای مخصوصی در همان نواحی ورنیکه و بروکایش فعال شوند. یعنی مغز آن را فقط مفهومی انتزاعی بداند. اما نه فقط بخشهایی از نواحی بروکا و ورنیکهاش فعال میشوند، بلکه بخشهایی از قشر حرکتیاش هم فعال می شوند. بخشهایی که قاعدتاً باید وقتی فعال شوند که مغزمان مردی را ببیند که دارد توپی را با پا میزند. خلاصه اینکه مغزمان روایت عمل را هم مثل خود عمل میبیند. این دو هیچ فرق خاصی برایش ندارند.
حالا! وقتی داستان یا رمانی میخوانیم، مغزمان در طی آن چند بار بوی خوش استنشاق میکند؟ در هر صفحهاش چند بار روایت را مثل خود واقعیت میگیرد؟ و مخصوصاً چند بار فکرها و احساسهای شخصیتها، همچنانکه در یادداشت قبلی دیدیم، انگار فکرها و احساسهای خودش میشوند؟ واقعیتی که در رمانها و داستانها هستند معمولاً یا برایمان خوشایند است، یا در هر حال برایمان مهم است. چون در داستانها و رمانها واقعیتی خلق میشود که یا خوشایند است یا مهم. در واقع وقتی که داریم داستان یا رمانی را میخوانیم، در لحظههای بسیاری مثل این است که این واقعیت خوشایند و مهم را زندگی هم میکنیم. حتی اگر «آگاهیِ باتوجه»ی به آن نداشته باشیم.
اما این استعداد مغز در یکی دانستنِ واژههای چیزهای بودار با خود آن چیزها و روایت عملها با خود عملها، همچنین همدلی و همذاتپنداری با شخصیتهای داستانی، از کجا برایش پیدا شده است؟ [ادامه دارد]
عباس پژمان
@apjmn
چرا داستان را دوست داریم
این استعداد مغز در یکی دانستن روایت عملها با خود عملها از کجا پیدا شد؟ این درواقع یکی از ابزارهای ساختاری مغز است! مغز بدون داستانپردازی نمیتواند وظایفش را انجام دهد! حتی مغزهای ابتدایی هم درجات سادهای از داستانپردازی دارند. مغز دستگاهی است که دائم اطلاعاتی را که از بدن مربوطهٔ خود و محیط اطرافش واردش شدهاند باید پردازش کند و آنوقت بر اساس آنها پیشبینیهایی بکند. هر نوع پیشبینی هم یکجور «سناریو» است! یک نوع روایت عمل یا در واقع یک داستان است. و برای ساختن یا خلق کردن آن احتیاج به مقداری تخیل هست. حالا در نظر بگیرید که این مغز در طی تکامل خودش، که میلیونها سال طول کشیده است، میلیاردها بار با تخیل خودش روایت یا داستانی از آینده ساخته است و این روایت یا داستان درست درآمده است! یعنی بر واقعیت منطبق شده است. مثلاً حتی مغز تقریباً سادهٔ کلاغ را در نظر بگیرید. اجداد این کلاغها میلیونها بار بوی خاصی در هوا شنیدهاند و «پیشبینی کردهاند» که ممکن است این بو از میوهٔ خاصی باشد که میتواند غذای خوشمزهای برای آنها باشد.» آن وقت به دنبال آن بو رفتهاند و پیشبینیشان منطبق بر واقعیت شده است. رفتهاند و به درختهایی پر از گردو رسیدهاند. این مثال را برای همهٔ موجودات دیگر هم میتوان زد. و از اینجاست که حالا دیگر هر وقت که این مغز روایت یا داستانی میخواند خیلی راحت آن را به جای واقعیت میگیرد. بهطوری که روایت هر چیز خیلی راحت میتواند نقش واقعیت را برای مغز بازی کند. عباس پژمان
@apjmn
این استعداد مغز در یکی دانستن روایت عملها با خود عملها از کجا پیدا شد؟ این درواقع یکی از ابزارهای ساختاری مغز است! مغز بدون داستانپردازی نمیتواند وظایفش را انجام دهد! حتی مغزهای ابتدایی هم درجات سادهای از داستانپردازی دارند. مغز دستگاهی است که دائم اطلاعاتی را که از بدن مربوطهٔ خود و محیط اطرافش واردش شدهاند باید پردازش کند و آنوقت بر اساس آنها پیشبینیهایی بکند. هر نوع پیشبینی هم یکجور «سناریو» است! یک نوع روایت عمل یا در واقع یک داستان است. و برای ساختن یا خلق کردن آن احتیاج به مقداری تخیل هست. حالا در نظر بگیرید که این مغز در طی تکامل خودش، که میلیونها سال طول کشیده است، میلیاردها بار با تخیل خودش روایت یا داستانی از آینده ساخته است و این روایت یا داستان درست درآمده است! یعنی بر واقعیت منطبق شده است. مثلاً حتی مغز تقریباً سادهٔ کلاغ را در نظر بگیرید. اجداد این کلاغها میلیونها بار بوی خاصی در هوا شنیدهاند و «پیشبینی کردهاند» که ممکن است این بو از میوهٔ خاصی باشد که میتواند غذای خوشمزهای برای آنها باشد.» آن وقت به دنبال آن بو رفتهاند و پیشبینیشان منطبق بر واقعیت شده است. رفتهاند و به درختهایی پر از گردو رسیدهاند. این مثال را برای همهٔ موجودات دیگر هم میتوان زد. و از اینجاست که حالا دیگر هر وقت که این مغز روایت یا داستانی میخواند خیلی راحت آن را به جای واقعیت میگیرد. بهطوری که روایت هر چیز خیلی راحت میتواند نقش واقعیت را برای مغز بازی کند. عباس پژمان
@apjmn
اندامهای خیالی
«وقتی که دانشجوی پزشکی بودم یک روز بیماری به نام میکی را در بخش نورولوژی معاینه کردم. لازم بود، به عنوان یکی از تستهای بالینی روتین، سوزنهایی به گردن میکی بزنم. این میبایست کمی برایش دردناک باشد. اما با هر سوزنی که زدم میکی بلند خندید. میگفت غلغلکم میآید. تناقض آشکاری را داشتم به عیان میدیدم: خنده در برابر درد. خودش یک نمونه از وضعیت انسانیمان بود. هیچ گاه نتوانستم در مورد میکی، آن چنان که دوست داشتم، پژوهش کنم.» وی اس راماچاندران
دکتر راماچاندران، استاد دانشگاه کالیفرنیا، از دانشمندان بزرگ نورولوژی و نوروساینس است. پژوهشهای بسیار مهمی در این رشتهها انجام داده است. راماچاندران مشکل میکی را نتوانست پیگیری کند. اما مسئلهٔ دیگری را که شبیه مسئلهٔ میکی میشود پیگیری کرد و به کشفیات جالبی رسید. این مسئله به اندامهای خیالی مربوط میشود. او اولین کسی بود که توانست توضیح دهد چرا بعضی کسانی که مثلاً پایشان قطع میشود، همچنان احساس می کنند که آن عضو از بدنشان جدا نشده است و در سر جایش هست! حتی در آن عضوشان درد، خارش، سردی، گرمی و غیره حس میکنند. معمولاً هم به صورتی است که این حس را همزمان، در یک جای دیگر از بدنشان هم حس میکنند. مثلاً شخصی بوده به نام ویکتور که دست چپش قطع شده بوده است. اما خیال میکرده دستش سر جایش است. راماچاندران یک ماه او را معاینه میکند. در یکی از معاینههایش وقتی با چکش معاینه ضربهٔ آهستهای به پایین چانهٔ ویکتور میزند، ویکتور میگوید ضربه را در انگشت کوچک دستش هم حس میکند. راماچاندران ضربهها را به جاهای دیگر صورت ویکتور هم میزند. و آخرسر نقشهای در صورت ویکتور پیدا میکند که هر بخش آن منطبق بر یکی از بخشها و انگشتان دست قطع شدهی ویکتور میشد. بهطوری که هر وقت ضربهای به جایی در آن نقشه میزد، جای مربوطهاش در دست قطع شده هم آن را احساس میکرد.
وقتی که راماچاندران کشف خود در مورد اندامهای خیالی را منتشر کرد، آن وقت نورولوژیستهای دیگر هم اشخاصی با اندامهای خیالی را گزارش کردند که هر کدامشان نقشهای برای اندام قطع شدهشان در جای دیگری از بدنشان داشتند. شخصی بود که انگشت کوچک دستش قطع شده بود و نقشهاش در گونهاش بود. شخص دیگری عصب سه قلوی صورتش تخریب شده بود و نقشهٔ صورتش در کف دستش ظاهر شده بود. شخصی هم پایش قطع شده بود و هر چیزی را که در آلت تناسلیاش حس میکرد در پای قطع شده اش هم حس میکرد. حتی ارگاسمهایش را هم در آن پای خیالی حس میکرد. گفته بود از وقتی که پایم قطع شده است ارگاسمهایم هم بسیار شدیدتر شدهاند. عباس پژمان
@apjmn
«وقتی که دانشجوی پزشکی بودم یک روز بیماری به نام میکی را در بخش نورولوژی معاینه کردم. لازم بود، به عنوان یکی از تستهای بالینی روتین، سوزنهایی به گردن میکی بزنم. این میبایست کمی برایش دردناک باشد. اما با هر سوزنی که زدم میکی بلند خندید. میگفت غلغلکم میآید. تناقض آشکاری را داشتم به عیان میدیدم: خنده در برابر درد. خودش یک نمونه از وضعیت انسانیمان بود. هیچ گاه نتوانستم در مورد میکی، آن چنان که دوست داشتم، پژوهش کنم.» وی اس راماچاندران
دکتر راماچاندران، استاد دانشگاه کالیفرنیا، از دانشمندان بزرگ نورولوژی و نوروساینس است. پژوهشهای بسیار مهمی در این رشتهها انجام داده است. راماچاندران مشکل میکی را نتوانست پیگیری کند. اما مسئلهٔ دیگری را که شبیه مسئلهٔ میکی میشود پیگیری کرد و به کشفیات جالبی رسید. این مسئله به اندامهای خیالی مربوط میشود. او اولین کسی بود که توانست توضیح دهد چرا بعضی کسانی که مثلاً پایشان قطع میشود، همچنان احساس می کنند که آن عضو از بدنشان جدا نشده است و در سر جایش هست! حتی در آن عضوشان درد، خارش، سردی، گرمی و غیره حس میکنند. معمولاً هم به صورتی است که این حس را همزمان، در یک جای دیگر از بدنشان هم حس میکنند. مثلاً شخصی بوده به نام ویکتور که دست چپش قطع شده بوده است. اما خیال میکرده دستش سر جایش است. راماچاندران یک ماه او را معاینه میکند. در یکی از معاینههایش وقتی با چکش معاینه ضربهٔ آهستهای به پایین چانهٔ ویکتور میزند، ویکتور میگوید ضربه را در انگشت کوچک دستش هم حس میکند. راماچاندران ضربهها را به جاهای دیگر صورت ویکتور هم میزند. و آخرسر نقشهای در صورت ویکتور پیدا میکند که هر بخش آن منطبق بر یکی از بخشها و انگشتان دست قطع شدهی ویکتور میشد. بهطوری که هر وقت ضربهای به جایی در آن نقشه میزد، جای مربوطهاش در دست قطع شده هم آن را احساس میکرد.
وقتی که راماچاندران کشف خود در مورد اندامهای خیالی را منتشر کرد، آن وقت نورولوژیستهای دیگر هم اشخاصی با اندامهای خیالی را گزارش کردند که هر کدامشان نقشهای برای اندام قطع شدهشان در جای دیگری از بدنشان داشتند. شخصی بود که انگشت کوچک دستش قطع شده بود و نقشهاش در گونهاش بود. شخص دیگری عصب سه قلوی صورتش تخریب شده بود و نقشهٔ صورتش در کف دستش ظاهر شده بود. شخصی هم پایش قطع شده بود و هر چیزی را که در آلت تناسلیاش حس میکرد در پای قطع شده اش هم حس میکرد. حتی ارگاسمهایش را هم در آن پای خیالی حس میکرد. گفته بود از وقتی که پایم قطع شده است ارگاسمهایم هم بسیار شدیدتر شدهاند. عباس پژمان
@apjmn
مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند
مغز انسان علاوه بر این که میتواند دنیای اطرافش را بشناسد دنیای خودش را هم میتواند بشناسد؛ مثلاً اینکه چهکار میکند گذشته را از نو زنده میکند، خواب میبیند، زمان را ادراک میکند، زیبایی و عشق خلق میکند... مجموعهٔ «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از ماهیت عملکردهای مغز در شناخت خودش خواهد بود. شرحی از رازهایی که بر این عملکردها حاکم هستند و هر یک واقعاً به زیبایی داستانی میتواند باشد. وقتی به اندازهٔ کافی با این رازها آشنا شدیم، تصویر دقیقی از ساختار و کارهای مغز ترسیم میشود. این تصویر میتواند به هر کس، در هر رشتهای که مطالعه یا پژوهش میکند، کمک کند تا با ماهیت واقعی دانش خود آشنا شود. آن وقت شاید بسیاری از عقاید و شبهعلمهایی که در طی قرنها تولید شدهاند و همچنان تولید میشوند برایش بیاعتبار خواهند شد. مطالب مجموعه همگی مستند به منابع معتبر نوروساینس هستند و به زبانی نوشته شدهاند که حتی کسانی هم که تحصیلات مرتبط با علم مغز و اعصاب ندارند اما به کتابهای علمی علاقه دارند میتوانند آنها را بخوانند.
@apjmn
مغز انسان علاوه بر این که میتواند دنیای اطرافش را بشناسد دنیای خودش را هم میتواند بشناسد؛ مثلاً اینکه چهکار میکند گذشته را از نو زنده میکند، خواب میبیند، زمان را ادراک میکند، زیبایی و عشق خلق میکند... مجموعهٔ «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از ماهیت عملکردهای مغز در شناخت خودش خواهد بود. شرحی از رازهایی که بر این عملکردها حاکم هستند و هر یک واقعاً به زیبایی داستانی میتواند باشد. وقتی به اندازهٔ کافی با این رازها آشنا شدیم، تصویر دقیقی از ساختار و کارهای مغز ترسیم میشود. این تصویر میتواند به هر کس، در هر رشتهای که مطالعه یا پژوهش میکند، کمک کند تا با ماهیت واقعی دانش خود آشنا شود. آن وقت شاید بسیاری از عقاید و شبهعلمهایی که در طی قرنها تولید شدهاند و همچنان تولید میشوند برایش بیاعتبار خواهند شد. مطالب مجموعه همگی مستند به منابع معتبر نوروساینس هستند و به زبانی نوشته شدهاند که حتی کسانی هم که تحصیلات مرتبط با علم مغز و اعصاب ندارند اما به کتابهای علمی علاقه دارند میتوانند آنها را بخوانند.
@apjmn
مغز رازآلودترین سیستم یا سامانهای است که میشناسیم. سیستمی که کار شناخت را برای ما، و برای هر موجودی که آن را دارد، انجام میدهد. شناخت در بعضی حیوانات و انسان صورتهای حیرتانگیزی پیدا میکند. مخصوصاً در انسان که حتی به جایی رسیده است که میتواند خودش را هم بشناسد!
مجموعهی «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از موفقیتهای مغز در شناختن خود و رازهای خود خواهد بود.
هر کتاب ممکن است به بیش از یک موضوع اختصاص داده شود. اما موضوعاتی که در هر کتاب میآیند بیارتباط به همدیگر نخواهند بود. مثلاً حافظه، خواب و زمان، که در کتاب اول چاپ شدهاند. زیبایی، چهرهٔ زیبا و عشق در کتاب دوم آمدهاند. توهمات کنترل شده، من یا خود، آگاهی، تجربههای نزدیک به مرگ و غیره هم در کتاب سوم چاپ شدهاند. کتابهای بعدی هم، به همین صورت، به تدریج چاپ خواهند شد.
@apjmn
مجموعهی «مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند»، که قصد آن است به تدریج و در چند کتاب منتشر شود، شرحی از موفقیتهای مغز در شناختن خود و رازهای خود خواهد بود.
هر کتاب ممکن است به بیش از یک موضوع اختصاص داده شود. اما موضوعاتی که در هر کتاب میآیند بیارتباط به همدیگر نخواهند بود. مثلاً حافظه، خواب و زمان، که در کتاب اول چاپ شدهاند. زیبایی، چهرهٔ زیبا و عشق در کتاب دوم آمدهاند. توهمات کنترل شده، من یا خود، آگاهی، تجربههای نزدیک به مرگ و غیره هم در کتاب سوم چاپ شدهاند. کتابهای بعدی هم، به همین صورت، به تدریج چاپ خواهند شد.
@apjmn
تا این اواخر فقط فیلسوفان بودند که سعی میکردند ماهیت زیبایی و عشق را بشناسند. آن هم فقط با تفکر این کار را میکردند. میخواستند با فکر کردن دربارهٔ زیبایی ماهیتش را بشناسند. یا با فکر کردن دربارهٔ رفتارها و حالتهای عاشق به ماهیت عشق پی ببرند. مغز که تولید کننده یا پردازش کنندهٔ همهٔ رفتارها، حالتها و احساسهای ما است، نقشی در تفکرات و پژوهشهای آنها نداشت. اما اکنون دانشمندان برای مطالعهٔ زیبایی و عشق هم به میدان آمدهاند. اینها اتفاقات مغز را وقتی با زیباییها روبهرو میشویم مطالعه میکنند. یا وقتی که عاشقی عکس معشوقه را میبیند، یا صدایش را میشنود، عشق را با مشاهدهٔ اتفاقات مغز او مطالعه میکنند. این کتاب دربارهٔ این نوع مطالعات و نقش فرگشت یا تکامل در پیدایش زیبایی و عشق است. همهٔ مطالب کتاب، همینطور کتابهای دیگر مجموعه، مستند به منابع علمی معتبر هستند و به زبانی نوشته شدهاند که مطالعهٔ آنها تا آنجا که ممکن است، و به دقت علمی آسیب نمیزند، ساده و روشن باشد. و لذتبخش هم باشد.
@apjmn
@apjmn
خیلی وقت است که علم میگوید مغز نمیتواند واقعیت را آن چنان که هست ادراک کند. بنابراین آن را جوری ادراک میکند که مثل خود واقعیت نیست! فقط در واقع «توهم»ی از آن است. مثلاً این رنگهایی که ما در همه جا میبینیم، اینها فقط در مغز ما هستند. اینها در عالم واقع وجود ندارند. در عالم واقع فقط امواج الکترومغناطیس هستند، که اسمشان فوتون است، و از سطح اشیای مختلف منعکس میشوند. منتهی مغز اینها را به صورت امواج الکترو مغناطیس ادراک نمیکند، بلکه به صورت رنگهای مختلف ادراک میکند. همینطور هستند همهٔ احساسها یا هیجانها که دائم آنها را تجربه میکنیم. مثلاً خوشحال هستیم، غمگین هستیم، درد میکشیم، خشمگین میشویم و غیره. اما این احساسها فقط در مغز ما هستند. اینها در واقع تفسیر مغز ما از بعضی واقعیتها و اتفاقات هستند. منظور از توهم های کنترل شده هم این نوع توهم ها هستند. نه آن توهم هایی که موضوع روانشناسی و روانپزشکی هستند و اختلال محسوب می شوند.
@apjmn
@apjmn
نبوغ در برنامهٔ فرگشت نیست
بیماری در سانفرانسیسکو دچار زوال عقل پیشرونده میشود. اما با شروع زوال عقل شروع به نقاشی میکند. در حالی که قبلاً نقاشی نمیکرده است. و نقاشیهایی با زیبایهای حیرتانگیز میکشد! آیا ممکن است تخریب مغزش استعداد نهفتهای را در مغزش رها ساخته باشد؟
و در طرف دیگر دنیا، در کشور استرالیا، یک دانشجوی کاملاً معمولی به نام جان داوطلب میشود تا یک آزمایش غیرعادی رویش انجام شود. مینشانندش روی یک صندلی و کلاهخودی به سرش میگذارند. این کلاهخود پالسهایی مغناطیسی به مغز جان میفرستد. یا در واقع جریان برقی میفرستد. چون هر وقت میدانی مغناطیسی جریان بیابد، یک میدان الکتریکی هم دور خودش تولید میکند، که مجموعشان میشود جریان برق. این برعکسش هم درست است. هر میدان الکتریکی هم که جریان یابد یک میدان مغناطیسی دور خودش تولید میکند. در هر حال، جریان برقی که با کلاهخود جان تولید میشود، وارد مغز جان میشود. نورونهایی که این پالسها تحریکشان میکنند، شروع میکنند به آتش کردن. یعنی شروع میکنند کارهای مربوطهٔ خود را انجام دادن. در این حال، جان هم شروع میکند به نقاشی کشیدن، و چنان نقاشیهای زیبایی میکشد که پیش از آن هیچ وقت نکشیده بود!
این نقاشها ناگهان از کجا ظهور کردند؟ آیا حقیقت دارد که میگویند ما فقط از ده درصد تواناییهای مغزمان استفاده میکنیم؟ و نود درصد تواناییهایش نهفته هستند؟ آیا ممکن است در سر هر یک از ما یک موزارت، یک پیکاسو، یک نابغهٔ ریاضی مثل سرینیواسا رامانوجان باشد که همیشه منتظرند ظهور کنند، اما فقط در بعضیها این فرصت را پیدا میکنند؟ چیزی که هست فرگشت یا تکاملی که ما را تا اینجا رسانده است ما را برای هنرمند یا دانشمند شدن نساخته است. فقط یرای این ساخته است که بتوانیم غذای خود را به دست بیاوریم و تولید مثلی بکنیم تا ژنهایمان تکثیر شوند. نبوغهایی را که ظاهراً بر اثر بعضی از جهشهای ژنتیکی در مغز به وجود آمدهاند، یا شاید هم به خاطر رشد قسمتهای مختلف و پیچیده شدن سیستمهایش پیدا شدهاند، مهار کرده است! اما گاهبهگاهی در رشد بعضی مغزها اتفاقی میافتد که مهار بعضی از این استعدادها برداشته میشود. آن وقت اشخاصی با تواناییهای غیرعادی ظهور میکنند. عباس پژمان
منبع: دکتر راما چاندران
@apjmn
بیماری در سانفرانسیسکو دچار زوال عقل پیشرونده میشود. اما با شروع زوال عقل شروع به نقاشی میکند. در حالی که قبلاً نقاشی نمیکرده است. و نقاشیهایی با زیبایهای حیرتانگیز میکشد! آیا ممکن است تخریب مغزش استعداد نهفتهای را در مغزش رها ساخته باشد؟
و در طرف دیگر دنیا، در کشور استرالیا، یک دانشجوی کاملاً معمولی به نام جان داوطلب میشود تا یک آزمایش غیرعادی رویش انجام شود. مینشانندش روی یک صندلی و کلاهخودی به سرش میگذارند. این کلاهخود پالسهایی مغناطیسی به مغز جان میفرستد. یا در واقع جریان برقی میفرستد. چون هر وقت میدانی مغناطیسی جریان بیابد، یک میدان الکتریکی هم دور خودش تولید میکند، که مجموعشان میشود جریان برق. این برعکسش هم درست است. هر میدان الکتریکی هم که جریان یابد یک میدان مغناطیسی دور خودش تولید میکند. در هر حال، جریان برقی که با کلاهخود جان تولید میشود، وارد مغز جان میشود. نورونهایی که این پالسها تحریکشان میکنند، شروع میکنند به آتش کردن. یعنی شروع میکنند کارهای مربوطهٔ خود را انجام دادن. در این حال، جان هم شروع میکند به نقاشی کشیدن، و چنان نقاشیهای زیبایی میکشد که پیش از آن هیچ وقت نکشیده بود!
این نقاشها ناگهان از کجا ظهور کردند؟ آیا حقیقت دارد که میگویند ما فقط از ده درصد تواناییهای مغزمان استفاده میکنیم؟ و نود درصد تواناییهایش نهفته هستند؟ آیا ممکن است در سر هر یک از ما یک موزارت، یک پیکاسو، یک نابغهٔ ریاضی مثل سرینیواسا رامانوجان باشد که همیشه منتظرند ظهور کنند، اما فقط در بعضیها این فرصت را پیدا میکنند؟ چیزی که هست فرگشت یا تکاملی که ما را تا اینجا رسانده است ما را برای هنرمند یا دانشمند شدن نساخته است. فقط یرای این ساخته است که بتوانیم غذای خود را به دست بیاوریم و تولید مثلی بکنیم تا ژنهایمان تکثیر شوند. نبوغهایی را که ظاهراً بر اثر بعضی از جهشهای ژنتیکی در مغز به وجود آمدهاند، یا شاید هم به خاطر رشد قسمتهای مختلف و پیچیده شدن سیستمهایش پیدا شدهاند، مهار کرده است! اما گاهبهگاهی در رشد بعضی مغزها اتفاقی میافتد که مهار بعضی از این استعدادها برداشته میشود. آن وقت اشخاصی با تواناییهای غیرعادی ظهور میکنند. عباس پژمان
منبع: دکتر راما چاندران
@apjmn
کتابهای امسالم (۱۴۰۳)
۱-همهٔ نامها / ژوزه ساراماگو
۲-سال مرگ ریکاردو ریش / ژوزه ساراماگو
۳-کاپیتان و دشمن / گراهام گرین
۴-ماشنکا / ولادیمیر نابوکف
۵-فصلی در دوزخ / آرتور رمبو
۶- تالار فرهاد / عباس پژمان
۷- سلاوی / عباس پژمان (برگردانی از شعرهای جهان)
۸- بوی خوش عشق / گییرمو آریاگا
۹- موز وحشی / ژوزه مارو د واسکونسلوس
۱۰- مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند- کتاب یکم / عباس پژمان
۱۱- مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند- کتاب دوم / عباس پژمان
۱۲- مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند- کتاب سوم / عباس پژمان
#نشر_نگاه
#نشر_شباهنگ
@apjmn
۱-همهٔ نامها / ژوزه ساراماگو
۲-سال مرگ ریکاردو ریش / ژوزه ساراماگو
۳-کاپیتان و دشمن / گراهام گرین
۴-ماشنکا / ولادیمیر نابوکف
۵-فصلی در دوزخ / آرتور رمبو
۶- تالار فرهاد / عباس پژمان
۷- سلاوی / عباس پژمان (برگردانی از شعرهای جهان)
۸- بوی خوش عشق / گییرمو آریاگا
۹- موز وحشی / ژوزه مارو د واسکونسلوس
۱۰- مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند- کتاب یکم / عباس پژمان
۱۱- مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند- کتاب دوم / عباس پژمان
۱۲- مغز وقتی رازهایش را آشکار میکند- کتاب سوم / عباس پژمان
#نشر_نگاه
#نشر_شباهنگ
@apjmn
نوروز به روایت شاهنامه
جمشید پس از مرگ پدرش طهمورث تاج کیانی را به سر گذاشت و بر تخت پدر نشست، و چهارمین شاه کیانی شد. اسطوره میگوید او فره ایزدی با خود داشت. منم، گفت، با فرهِ ایزدی / همَم شهریاریو هم موبدی [گفت من فره ایزدی با خودم دارم. هم شهریاری در ذاتم هست، هم موبدی]. آنگاه ساختن تمدن ایرانی را آغاز کرد. اول آهن را در آتش نرم کرد و برای پاسداری از ایران زمین سلاحهای آهنین و جامههای رزمی مثل زره و جوشن ساخت. پنجاه سال نخستِ شهریاریاش در این کارها گذشت. آنگاه تولید لباس معمولی را آغاز کرد. نخریسی و بافتن پارچه را به ملتش یاد داد. سپس آنها را برحسب استعدادهایی که داشتند، به چهار گروه تقسیم کرد: گروه نخست موبدان شدند، که فرهنگسازی و تولید دانش را آغاز کردند، و گروههای بعدی هم جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران را تشکیل دادند. کار بعدیاش ساختن خانه بود. به دیوهایی که در خدمتش بودند گِل درست کردن، خشت زدن، آجر پختن و سنگتراشی آموخت تا خانه و بناهای با عظمت بسازند. استخراج سنگها و فلزات قیمتی از معادن را راه انداخت. پزشکی و درمان دردها را آغاز کرد. کشتی را اختراع کرد. و پنجاه سال دوم پادشاهیاش هم صرف این کارهایش شد. آنگاه برای این دستاوردهایش جشنی به پا کرد تا مردم در آن جشن به شادمانی بپردازند. دستور داد تخت جواهرنشانی ساختند که دیوها روی دست خود بلندش کردند و به آسمان بردند، در حالی که او در آن تخت نشسته بود و مثل خورشید میدرخشید. مردم از هر سو شگفتزده آمدند و دور او جمع شدند، و جواهر به پایش ریختند. و آن روز را، که روز نخست سال بود، و روز نخست فروردین میشد، نوروز اسم گذاشتند. روزی بود که جمشید از کارهای طاقتفرسا خلاص شده بود و همهٔ دشمنانش را بخشیده بود. بزرگان دربارش آن روز را با شادیها تزیین کردند. شراب خواستند و در جامها خوردند. خواننده و نوازنده خواستند. این چنین جشن مبارکی که اکنون داریم از آن روزگاران و آن بزرگان برایمان به یادگار مانده است.
سرِ سالِ نو، هُرمزِ فروَدین،
بر آسوده از رنجْ تن، دل ز کین،
بزرگان به شادی بیاراستند،
می و جام و رامشگران خواستند.
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما مانْد از آن خسروان یادگار.
[هُرمُزِ فروَدین، یعنی نخستین روز فروردین. هرمز به معنی نخستین روز هر ماه هم هست.]
عباس پژمان
اول فروردین ۱۴۰۴
@apjmn
جمشید پس از مرگ پدرش طهمورث تاج کیانی را به سر گذاشت و بر تخت پدر نشست، و چهارمین شاه کیانی شد. اسطوره میگوید او فره ایزدی با خود داشت. منم، گفت، با فرهِ ایزدی / همَم شهریاریو هم موبدی [گفت من فره ایزدی با خودم دارم. هم شهریاری در ذاتم هست، هم موبدی]. آنگاه ساختن تمدن ایرانی را آغاز کرد. اول آهن را در آتش نرم کرد و برای پاسداری از ایران زمین سلاحهای آهنین و جامههای رزمی مثل زره و جوشن ساخت. پنجاه سال نخستِ شهریاریاش در این کارها گذشت. آنگاه تولید لباس معمولی را آغاز کرد. نخریسی و بافتن پارچه را به ملتش یاد داد. سپس آنها را برحسب استعدادهایی که داشتند، به چهار گروه تقسیم کرد: گروه نخست موبدان شدند، که فرهنگسازی و تولید دانش را آغاز کردند، و گروههای بعدی هم جنگاوران، کشاورزان و صنعتگران را تشکیل دادند. کار بعدیاش ساختن خانه بود. به دیوهایی که در خدمتش بودند گِل درست کردن، خشت زدن، آجر پختن و سنگتراشی آموخت تا خانه و بناهای با عظمت بسازند. استخراج سنگها و فلزات قیمتی از معادن را راه انداخت. پزشکی و درمان دردها را آغاز کرد. کشتی را اختراع کرد. و پنجاه سال دوم پادشاهیاش هم صرف این کارهایش شد. آنگاه برای این دستاوردهایش جشنی به پا کرد تا مردم در آن جشن به شادمانی بپردازند. دستور داد تخت جواهرنشانی ساختند که دیوها روی دست خود بلندش کردند و به آسمان بردند، در حالی که او در آن تخت نشسته بود و مثل خورشید میدرخشید. مردم از هر سو شگفتزده آمدند و دور او جمع شدند، و جواهر به پایش ریختند. و آن روز را، که روز نخست سال بود، و روز نخست فروردین میشد، نوروز اسم گذاشتند. روزی بود که جمشید از کارهای طاقتفرسا خلاص شده بود و همهٔ دشمنانش را بخشیده بود. بزرگان دربارش آن روز را با شادیها تزیین کردند. شراب خواستند و در جامها خوردند. خواننده و نوازنده خواستند. این چنین جشن مبارکی که اکنون داریم از آن روزگاران و آن بزرگان برایمان به یادگار مانده است.
سرِ سالِ نو، هُرمزِ فروَدین،
بر آسوده از رنجْ تن، دل ز کین،
بزرگان به شادی بیاراستند،
می و جام و رامشگران خواستند.
چنین جشن فرخ از آن روزگار
به ما مانْد از آن خسروان یادگار.
[هُرمُزِ فروَدین، یعنی نخستین روز فروردین. هرمز به معنی نخستین روز هر ماه هم هست.]
عباس پژمان
اول فروردین ۱۴۰۴
@apjmn
کاری که ما ایرانیها میکنیم
معمولاً وقتی که میخندیم به خاطر این است که خوشحال هستیم. اما خنده در واقع خودِ خوشحالی نیست. فقط زبانی برای بیانِ خوشحالی است. خنده و خوشحالی در واقع دو چیز هستند نه یک چیز. خیلی وقتها هست که خوشحال هستیم اما نمیخندیم. یعنی آن را بیان نمیکنیم. گاهی هم هست میخندیم، اما این خندهمان علاوه بر خوشحالی احساس دیگری هم در خود دارد. مثلاً غمی، یا نفرتی. یا حتی گاهی ممکن است خندههایی بکنیم که مطلقاً از روی خوشحالی نیستند.
یافتههای نورولوژی نشان میدهند وقتی احساسِ خوشحالی میخواهد به وجود بیاید، یک گروه مخصوص از مدارهای مغز این کار را انجام میدهند، و هنگامی که میخندیم تا این خوشحالی را بیان هم بکنیم، یا نشان هم بدهیم، یک گروه مخصوص دیگر از آنها این کار را انجام میدهند. بیانی که به صورتِ حرکتهای عضلات صورت و بعضی عضلات دیگر است، و اسمش را همان خنده گذاشتهاند. از نظرِ فرگشتی هم گویا اول این مدارهای حرکتی یا مدارهای بیانکنندۀ خنده پیدا شدهاند. مدارهایی که احساسِ خوشحالی را تولید میکنند بعداً به وجود آمدهاند. این را اول بار داروین، در یکی از کتابهایش به نام بیانِ احساسها، گفته است. باری، اکنون یافتههای نورولوژی به روشنی نشان میدهند که خودِ خنده مستقل از آن احساسی است که خوشحالی نام دارد. یعنی اینکه احساس خوشحالی یک چیز است و خنده یک چیز دیگر. و تنها رابطهای که بینشان هست این است که هر گاه خوشحالی میخواهد خودش را بیان هم بکند، به وسیلۀ خنده این کار را میکند. در واقع به خاطر همین مستقل بودنِ خنده از خوشحالی است که وقتی هم که خوشحال نیستی میتوانی بخندی و ادای خوشحال بودن را دربیاوری. کاری که ما ایرانیها زیاد میکنیم. باز هم به خاطر همین مستقل بودن خنده از خوشحالی است که خندهات میتواند علاوه بر خوشحالی حس دیگری مثل غم یا نفرت را هم با آن بیان کند.
در واقع مدارهایی که خنده را ایجاد میکنند، اسمشان مدارهای حرکتی است. مدارهای حرکتی مدارهایی در مغز هستند که کنترل عضلات و حرکتهای آنها را به عهده دارند. نحوۀ فعال شدن این مدارها هم به سه صورت است. یکی این است که با خواست یا ارادۀ شخص فعال میشوند. مثلاً وقتی که شکلک در میآوریم. دومی این است که به طریق نیمهارادی فعال میشوند. مثلاً موقعی که خندهمان میگیرد اما تا حدی میتوانیم آن را کنترل کنیم. سومی هم اینکه به صورت غیرارادی و رفلکسی فعال میشوند. مثل موقعی که بیاختیار میزنیم زیر خنده. یعنی نمیتوانیم جلوی خندیدن خود را بگیریم. خندههایی که لطیفهها و کمدیها در ما ایجاد میکنند، از نوع دوم یا سوم هستند. وقتی اجرای کمدیای را تماشا میکنیم، ممکن است در بعضی صحنهها، یا با شنیدن بعضی حرفهایی که شخصیتهای کمدی میزنند، خندهمان بگیرد اما تا حدی جلوی آن را بگیریم. اما گاهی هم ممکن است نتوانیم خندهمان را کنترل کنیم و بیاختیار بزنیم زیر خنده. اول فروردین ۱۴۰۴
عباس پژمان
@apjmn
معمولاً وقتی که میخندیم به خاطر این است که خوشحال هستیم. اما خنده در واقع خودِ خوشحالی نیست. فقط زبانی برای بیانِ خوشحالی است. خنده و خوشحالی در واقع دو چیز هستند نه یک چیز. خیلی وقتها هست که خوشحال هستیم اما نمیخندیم. یعنی آن را بیان نمیکنیم. گاهی هم هست میخندیم، اما این خندهمان علاوه بر خوشحالی احساس دیگری هم در خود دارد. مثلاً غمی، یا نفرتی. یا حتی گاهی ممکن است خندههایی بکنیم که مطلقاً از روی خوشحالی نیستند.
یافتههای نورولوژی نشان میدهند وقتی احساسِ خوشحالی میخواهد به وجود بیاید، یک گروه مخصوص از مدارهای مغز این کار را انجام میدهند، و هنگامی که میخندیم تا این خوشحالی را بیان هم بکنیم، یا نشان هم بدهیم، یک گروه مخصوص دیگر از آنها این کار را انجام میدهند. بیانی که به صورتِ حرکتهای عضلات صورت و بعضی عضلات دیگر است، و اسمش را همان خنده گذاشتهاند. از نظرِ فرگشتی هم گویا اول این مدارهای حرکتی یا مدارهای بیانکنندۀ خنده پیدا شدهاند. مدارهایی که احساسِ خوشحالی را تولید میکنند بعداً به وجود آمدهاند. این را اول بار داروین، در یکی از کتابهایش به نام بیانِ احساسها، گفته است. باری، اکنون یافتههای نورولوژی به روشنی نشان میدهند که خودِ خنده مستقل از آن احساسی است که خوشحالی نام دارد. یعنی اینکه احساس خوشحالی یک چیز است و خنده یک چیز دیگر. و تنها رابطهای که بینشان هست این است که هر گاه خوشحالی میخواهد خودش را بیان هم بکند، به وسیلۀ خنده این کار را میکند. در واقع به خاطر همین مستقل بودنِ خنده از خوشحالی است که وقتی هم که خوشحال نیستی میتوانی بخندی و ادای خوشحال بودن را دربیاوری. کاری که ما ایرانیها زیاد میکنیم. باز هم به خاطر همین مستقل بودن خنده از خوشحالی است که خندهات میتواند علاوه بر خوشحالی حس دیگری مثل غم یا نفرت را هم با آن بیان کند.
در واقع مدارهایی که خنده را ایجاد میکنند، اسمشان مدارهای حرکتی است. مدارهای حرکتی مدارهایی در مغز هستند که کنترل عضلات و حرکتهای آنها را به عهده دارند. نحوۀ فعال شدن این مدارها هم به سه صورت است. یکی این است که با خواست یا ارادۀ شخص فعال میشوند. مثلاً وقتی که شکلک در میآوریم. دومی این است که به طریق نیمهارادی فعال میشوند. مثلاً موقعی که خندهمان میگیرد اما تا حدی میتوانیم آن را کنترل کنیم. سومی هم اینکه به صورت غیرارادی و رفلکسی فعال میشوند. مثل موقعی که بیاختیار میزنیم زیر خنده. یعنی نمیتوانیم جلوی خندیدن خود را بگیریم. خندههایی که لطیفهها و کمدیها در ما ایجاد میکنند، از نوع دوم یا سوم هستند. وقتی اجرای کمدیای را تماشا میکنیم، ممکن است در بعضی صحنهها، یا با شنیدن بعضی حرفهایی که شخصیتهای کمدی میزنند، خندهمان بگیرد اما تا حدی جلوی آن را بگیریم. اما گاهی هم ممکن است نتوانیم خندهمان را کنترل کنیم و بیاختیار بزنیم زیر خنده. اول فروردین ۱۴۰۴
عباس پژمان
@apjmn
هیچ درد، گرسنگی و خستگی احساس نمیکند
اولیویا فارنسورث وقتی هفت سالش بود ماشینی به او زد و او چندین متر روی آسفالت کشیده شد. وقتی بلند شد، پوست انگشت پا و باسنش کننده شده بود، پوست سینهاش کبود بود، اما عین خیالش نبود. برای اینکه او هیچ دردی احساس نمیکند. او مطلقاً احساس گرسنگی هم نمیکند. فقط چون میداند غذا چیزی است که باید خورد، آن را میخورد. بدون اینکه هیچ لذتی از غذا احساس کند. خستهاش هم نمیشود. در شبانه روز فقط تا دو ساعت میتواند بخوابد. آن هم به زور داروهای خوابآور. و همین دو ساعت برایش کافی است تا هیچ احساس خستگی نکند. اگر دارو نخورد تا سه روز میتواند بیدار بماند.
او دچار یک نوع سندرم ژنتیکی است. تا حالا فقط ۱۰۰ نفر شناسایی شدهاند که این سندرم را داشتهاند. اما ۹۹ نفرشان مشکلشان خفیف بوده است. ظاهراً هر کدام فقط یک یا دو تا از آن سهتا علامت را داشتهاند. آن هم نه بهطور کامل. اما الیویا هر سه علامت را، آن هم به طور کامل، دارد. اسم این سندرم «حذف شدگی ناقص کروموزوم ۶» است. اگر نقصی در بازوی کوتاه کروموزوم شش کسی باشد، دچار این سندرم میشود. کروموزوم شش الیویا بازوی کوتاه ندارد.
@apjmn
اولیویا فارنسورث وقتی هفت سالش بود ماشینی به او زد و او چندین متر روی آسفالت کشیده شد. وقتی بلند شد، پوست انگشت پا و باسنش کننده شده بود، پوست سینهاش کبود بود، اما عین خیالش نبود. برای اینکه او هیچ دردی احساس نمیکند. او مطلقاً احساس گرسنگی هم نمیکند. فقط چون میداند غذا چیزی است که باید خورد، آن را میخورد. بدون اینکه هیچ لذتی از غذا احساس کند. خستهاش هم نمیشود. در شبانه روز فقط تا دو ساعت میتواند بخوابد. آن هم به زور داروهای خوابآور. و همین دو ساعت برایش کافی است تا هیچ احساس خستگی نکند. اگر دارو نخورد تا سه روز میتواند بیدار بماند.
او دچار یک نوع سندرم ژنتیکی است. تا حالا فقط ۱۰۰ نفر شناسایی شدهاند که این سندرم را داشتهاند. اما ۹۹ نفرشان مشکلشان خفیف بوده است. ظاهراً هر کدام فقط یک یا دو تا از آن سهتا علامت را داشتهاند. آن هم نه بهطور کامل. اما الیویا هر سه علامت را، آن هم به طور کامل، دارد. اسم این سندرم «حذف شدگی ناقص کروموزوم ۶» است. اگر نقصی در بازوی کوتاه کروموزوم شش کسی باشد، دچار این سندرم میشود. کروموزوم شش الیویا بازوی کوتاه ندارد.
@apjmn
نظمی که از دل بینظمی سر برمیآورد
یکی از کشفیات مهم نوروساینس در دهههای اخیر این است که مغز ما در واقع در لبهٔ بینظمی مطلق کار میکند، اما در همین حال موفق میشود نظم ایجاد کند!
حتماً گاهی متوجه شدهاید که ناگهان، بدون هیچ مقدمهای، فکری از سرتان میگذرد، یا چیزی به یادتان میآید، یا مثلاً غمی یا احساس دیگری در سرتان سر برمیدارد، و غیره. اینها چیستند؟ خیلیها ممکن است فکر کنند وقتی مغز میخواهد کار مشخصی را انجام دهد، فقط مدارهای مخصوص آن کار فعال میشوند. اما اینطور نیست. فرض کنید که مثلاً گوشیتان زنگ میخورد و شما تصمیم میگیرید و جواب میدهید. اما اینطور نیست که، در فاصلهٔ شنیدن صدای زنگ و شروع کردن به صحبت، فقط مدارهای مربوط به شنیدن صدای زنگ، دیدن اسم کسی بر صفحهٔ گوشی و بعد هم گرفتن تصمیم برای صحبت کردن با او در مغزتان فعال شده باشند! الان دیگر مشخص شده است که در این میان هزاران مدار دیگر هم در مغز روشن و خاموش میشوند! در واقع بلبشوی بزرگی راه میافتد. بعضی مدارها روشن نشده خاموش میشوند. بدون اینکه توانسته باشند چیزی پردازش کنند. بعضیها هم ممکن است وقتی فعال شدند تصادفاً چیزی هم پردازش کنند. آن وقت مثلاً یکدفعه، یدون هیچ مقدمهای، فکری از سرتان میگذرد، یا بیخود و بیجهت یک لحظه غمگین میشوید، خوشحال میشوید، و غیره. و همهٔ اینها فقط در کسری از ثانیه اتفاق میافتند. اما عجیب اینکه در میان چنین بلبشوی عظیمی مغز آخرسر موفق میشود همان کاری را انجام دهد که باید میداد! اما راز این کارش هنوز آشکار نشده است. یعنی هنوز معلوم نیست چطور میشود که این چنین بینظمی عظیمی در نهایت به نظم میرسد. یعنی به فعال شدن همان مدارهایی میرسد که باید کار اصلی را، طبق مدلهایی مشخص، انجام دهند. و عجیبتر اینکه این بینظمی عظیم مزایای فراوانی هم برای مغز دارد. اگر با نوروساینس محاسباتی و ساختار شبکههای مغز آشنا باشید، حتماً میدانید که این بینظمی در واقع نشانهٔ این است که مغز دارد به شکل غیرخطی محاسباتش را انجام میدهد، نه به شکل خطی. اینجوری در واقع سریعتر میتواند هر کاری را انجام دهد. مخصوصاً سریعتر میتواند به اطلاعات حافظهاش دسترسی پیدا کند، که برای انجام هر کاری به آنها احتیاج دارد. همچنین خیلی سریعتر میتواند به راه حلهای یک مسئله یا مشکل فکر کند. یا در مواقعی که ناگهان با خطری مواجه میشویم، سریعتر میتواند واکنشهای مختلف را در نظر بگیرد و یکی را انتخاب کند. آن بینظمی را هم در واقع نحوهٔ تحریک شدن و فعال شدن نورونهاست که ایجاد میکند.
در واقع تا وقتی که مغز میتواند خودش را در لبهٔ این بینظمی نگه دارد، و نظمهای لازم را برای زندگی ایجاد کند، زندگی به شکل طبیعیاش ادامه خواهد داشت. در نظر داشته باشید که منظور از نظم همان تصمیم یا کار اصلی است که مغز در نهایت موفق میشود آن را از دل بینظمی بیرون بکشد. اما چون همیشه آن را طبق مدلی مشخص صورت میدهد، پس نوعی نظم است. خلاصه این که این بینظمی، که بر فضای مغز حاکم است، چنان حیاتی است که نبودنش مساوی با کوما یا مرگ خواهد بود! البته غیر قابل کنترل هم نباید بشود. وگرنه شخص دچار اختلالات روانی، و مخصوصاً صرع میشود.
اخیراً زوج پژوهشگری به نامهای دکتر انویل گومان و دکتر ماکسول ونگ در دانشگاه پیتزبورگ به مدت یک هفته این بینظمی را در مغزهای بیست نفر از بیماران داوطلب مطالعه کردند. اینها بیماران صرعی بودند و قرار بود قسمتی از مغزشان برای درمان صرعشان برداشته شود. جراحان مغز و اعصاب چند روز پیش از عمل اینجور بیماران الکترودهایی در مغز آنها میگذارند تا مشخص شود دقیقاً کجای مغزشان است که صرع را ایجاد میکند و آنجا را عمل کنند. گومان و ونگ همراه تیمشان در آن روزهایی که این بیماران روی تخت خوابیده بودند، و الکترودهایی در مغزشان داشتند، مغز آنها را در دستگاه اف ام آر آی مطالعه کردند. بیماران کارهای عادی خود را انجام میداند، مثلاً در حال صحبت کردن با دوستانشان بودند، تلویزیون تماشا میکردند، کتاب میخواندند و غیره، و پژوهشگرها هم فعالیتهای مغزهای آنها را مشاهده میکردند. اینجا بود که دیدند مغز وقتی میخواهد از یک حالت به حالت دیگر برود، اینطور نیست که این انتقال به طور مستقیم اتفاق بیفتد. در واقع، در این میان بسیاری حالتهای دیگر هم اتفاق میافتند، که قاعدتاً نباید اتفاق بیفتند. حالتهایی که پیشبینی هم نمیشود کرد چه حالتهایی میتوانند باشند. در واقع فقط از روی تصادف اتفاق میافتند. یعنی دقیقاً همان کیآس یا بینظمی، که بر فضای هر مغزی حکم میراند.
عباس پژمان
۸ فروردین ۱۴۰۴
@apjmn
یکی از کشفیات مهم نوروساینس در دهههای اخیر این است که مغز ما در واقع در لبهٔ بینظمی مطلق کار میکند، اما در همین حال موفق میشود نظم ایجاد کند!
حتماً گاهی متوجه شدهاید که ناگهان، بدون هیچ مقدمهای، فکری از سرتان میگذرد، یا چیزی به یادتان میآید، یا مثلاً غمی یا احساس دیگری در سرتان سر برمیدارد، و غیره. اینها چیستند؟ خیلیها ممکن است فکر کنند وقتی مغز میخواهد کار مشخصی را انجام دهد، فقط مدارهای مخصوص آن کار فعال میشوند. اما اینطور نیست. فرض کنید که مثلاً گوشیتان زنگ میخورد و شما تصمیم میگیرید و جواب میدهید. اما اینطور نیست که، در فاصلهٔ شنیدن صدای زنگ و شروع کردن به صحبت، فقط مدارهای مربوط به شنیدن صدای زنگ، دیدن اسم کسی بر صفحهٔ گوشی و بعد هم گرفتن تصمیم برای صحبت کردن با او در مغزتان فعال شده باشند! الان دیگر مشخص شده است که در این میان هزاران مدار دیگر هم در مغز روشن و خاموش میشوند! در واقع بلبشوی بزرگی راه میافتد. بعضی مدارها روشن نشده خاموش میشوند. بدون اینکه توانسته باشند چیزی پردازش کنند. بعضیها هم ممکن است وقتی فعال شدند تصادفاً چیزی هم پردازش کنند. آن وقت مثلاً یکدفعه، یدون هیچ مقدمهای، فکری از سرتان میگذرد، یا بیخود و بیجهت یک لحظه غمگین میشوید، خوشحال میشوید، و غیره. و همهٔ اینها فقط در کسری از ثانیه اتفاق میافتند. اما عجیب اینکه در میان چنین بلبشوی عظیمی مغز آخرسر موفق میشود همان کاری را انجام دهد که باید میداد! اما راز این کارش هنوز آشکار نشده است. یعنی هنوز معلوم نیست چطور میشود که این چنین بینظمی عظیمی در نهایت به نظم میرسد. یعنی به فعال شدن همان مدارهایی میرسد که باید کار اصلی را، طبق مدلهایی مشخص، انجام دهند. و عجیبتر اینکه این بینظمی عظیم مزایای فراوانی هم برای مغز دارد. اگر با نوروساینس محاسباتی و ساختار شبکههای مغز آشنا باشید، حتماً میدانید که این بینظمی در واقع نشانهٔ این است که مغز دارد به شکل غیرخطی محاسباتش را انجام میدهد، نه به شکل خطی. اینجوری در واقع سریعتر میتواند هر کاری را انجام دهد. مخصوصاً سریعتر میتواند به اطلاعات حافظهاش دسترسی پیدا کند، که برای انجام هر کاری به آنها احتیاج دارد. همچنین خیلی سریعتر میتواند به راه حلهای یک مسئله یا مشکل فکر کند. یا در مواقعی که ناگهان با خطری مواجه میشویم، سریعتر میتواند واکنشهای مختلف را در نظر بگیرد و یکی را انتخاب کند. آن بینظمی را هم در واقع نحوهٔ تحریک شدن و فعال شدن نورونهاست که ایجاد میکند.
در واقع تا وقتی که مغز میتواند خودش را در لبهٔ این بینظمی نگه دارد، و نظمهای لازم را برای زندگی ایجاد کند، زندگی به شکل طبیعیاش ادامه خواهد داشت. در نظر داشته باشید که منظور از نظم همان تصمیم یا کار اصلی است که مغز در نهایت موفق میشود آن را از دل بینظمی بیرون بکشد. اما چون همیشه آن را طبق مدلی مشخص صورت میدهد، پس نوعی نظم است. خلاصه این که این بینظمی، که بر فضای مغز حاکم است، چنان حیاتی است که نبودنش مساوی با کوما یا مرگ خواهد بود! البته غیر قابل کنترل هم نباید بشود. وگرنه شخص دچار اختلالات روانی، و مخصوصاً صرع میشود.
اخیراً زوج پژوهشگری به نامهای دکتر انویل گومان و دکتر ماکسول ونگ در دانشگاه پیتزبورگ به مدت یک هفته این بینظمی را در مغزهای بیست نفر از بیماران داوطلب مطالعه کردند. اینها بیماران صرعی بودند و قرار بود قسمتی از مغزشان برای درمان صرعشان برداشته شود. جراحان مغز و اعصاب چند روز پیش از عمل اینجور بیماران الکترودهایی در مغز آنها میگذارند تا مشخص شود دقیقاً کجای مغزشان است که صرع را ایجاد میکند و آنجا را عمل کنند. گومان و ونگ همراه تیمشان در آن روزهایی که این بیماران روی تخت خوابیده بودند، و الکترودهایی در مغزشان داشتند، مغز آنها را در دستگاه اف ام آر آی مطالعه کردند. بیماران کارهای عادی خود را انجام میداند، مثلاً در حال صحبت کردن با دوستانشان بودند، تلویزیون تماشا میکردند، کتاب میخواندند و غیره، و پژوهشگرها هم فعالیتهای مغزهای آنها را مشاهده میکردند. اینجا بود که دیدند مغز وقتی میخواهد از یک حالت به حالت دیگر برود، اینطور نیست که این انتقال به طور مستقیم اتفاق بیفتد. در واقع، در این میان بسیاری حالتهای دیگر هم اتفاق میافتند، که قاعدتاً نباید اتفاق بیفتند. حالتهایی که پیشبینی هم نمیشود کرد چه حالتهایی میتوانند باشند. در واقع فقط از روی تصادف اتفاق میافتند. یعنی دقیقاً همان کیآس یا بینظمی، که بر فضای هر مغزی حکم میراند.
عباس پژمان
۸ فروردین ۱۴۰۴
@apjmn
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این صدای خورشید است که میشنوید
خورشیدمان مرتباً جریانهای قدرتمندی از الکترونهای پرانرژی ساطع میکند. هنگامی که این الکترونها با ذرات باردار دیگر برخورد میکنند، امواجی رادیویی تولید میشود. امواجی که میتوانند به صدا تبدیل شوند.
فضاپیمای سولار اُربیتر که مجهزترین فضاپیمایی است که تا کنون برای عکسبرداری از خورشید به فضا فرستاده شده است، توانسته است مقداری از این امواج را ثبت کند. در این ویدیو، این امواج به صدای قابل شنیدن برای گوش انسان تبدیل شدهاند. بله، این صدای وهمآور صدای خورشیدمان است که در این ویدیو میشنوید.
عباس پژمان
@apjmn
خورشیدمان مرتباً جریانهای قدرتمندی از الکترونهای پرانرژی ساطع میکند. هنگامی که این الکترونها با ذرات باردار دیگر برخورد میکنند، امواجی رادیویی تولید میشود. امواجی که میتوانند به صدا تبدیل شوند.
فضاپیمای سولار اُربیتر که مجهزترین فضاپیمایی است که تا کنون برای عکسبرداری از خورشید به فضا فرستاده شده است، توانسته است مقداری از این امواج را ثبت کند. در این ویدیو، این امواج به صدای قابل شنیدن برای گوش انسان تبدیل شدهاند. بله، این صدای وهمآور صدای خورشیدمان است که در این ویدیو میشنوید.
عباس پژمان
@apjmn
نوروساینس حسادت
۱- دیو سبز چشم
ایاگو: اوه، از حسد برحذر باش، سرورم! حسد آن دیو سبز چشم است که قربانیاش را زجر میدهد. مردی که دیگر امیدی به وفای همسر ندارد و مهر همسر را هم از دلش بیرون انداخته است، او همچنان میتواند زندگی را خوش بگذراند. اما چه حکایت تلخی میگوید حال آن مرد که دوست میدارد اما مشکوک است، شک دارد اما شدیداً عاشق است.
اتللو: ای فغان از این محنت!
ایاگو: آن فقیری که خرسند باشد توانگر است، حتی هر چهقدر که بخواهد. اما توانگری که میترسد ثروت از دست دهد حتی با ثروت بیکران هم مثل زمستان بیبرگ و نوا است. ای خدای مهربان، قلب همهٔ قبیلهام را از حسد ایمن بدار...
اتللو / شکسپیر / ترجمهٔ پژمان
حسد از احساسها یا هیجانهای بسیار قوی است که از چند احساس یا هیجان تشکیل میشود، و دو نوع است. در انگلیسی آنها را جیلِسی و اِنوی میگویند jealousy and envy . در فارسی اما چندان نمیشود اینها را با دو واژهٔ کاملاً مختلف بیان کرد. مثلاً مولوی در یکی از ابیات مثنوی رشک را دقیقاً در معنای انوی به کار میبرد:
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
اما حسد هم این معنی را میتواند بدهد. مثلاً در این بیت حافظ دقیقاً معنی انوی میدهد:
حسد چه میبری ای سستنظم بر حافظ!
قبول خاطر و لطفِ سخن خداداد است
تازگیها هم جیلسی را معمولاً حسادت زناشویی، حسادت عشقی و غیرتورزی مینویسند، انوی را هم حسد یا رشک. به نظر من بهتر است جیلسی حسادت نوشته شود، انوی هم رشک. در هر حال، مهم فرق این دو احساس است، که این را در یادداشت بعدی شرح خواهم داد. اما فرق اینها را در دیالوگهای ایاگو هم میتوان تشخیص داد. او در دیالوگ اولش از جیلسی میگوید، در دیالوگ دومش از انوی.
عباس پژمان
@apjmn
۱- دیو سبز چشم
ایاگو: اوه، از حسد برحذر باش، سرورم! حسد آن دیو سبز چشم است که قربانیاش را زجر میدهد. مردی که دیگر امیدی به وفای همسر ندارد و مهر همسر را هم از دلش بیرون انداخته است، او همچنان میتواند زندگی را خوش بگذراند. اما چه حکایت تلخی میگوید حال آن مرد که دوست میدارد اما مشکوک است، شک دارد اما شدیداً عاشق است.
اتللو: ای فغان از این محنت!
ایاگو: آن فقیری که خرسند باشد توانگر است، حتی هر چهقدر که بخواهد. اما توانگری که میترسد ثروت از دست دهد حتی با ثروت بیکران هم مثل زمستان بیبرگ و نوا است. ای خدای مهربان، قلب همهٔ قبیلهام را از حسد ایمن بدار...
اتللو / شکسپیر / ترجمهٔ پژمان
حسد از احساسها یا هیجانهای بسیار قوی است که از چند احساس یا هیجان تشکیل میشود، و دو نوع است. در انگلیسی آنها را جیلِسی و اِنوی میگویند jealousy and envy . در فارسی اما چندان نمیشود اینها را با دو واژهٔ کاملاً مختلف بیان کرد. مثلاً مولوی در یکی از ابیات مثنوی رشک را دقیقاً در معنای انوی به کار میبرد:
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
اما حسد هم این معنی را میتواند بدهد. مثلاً در این بیت حافظ دقیقاً معنی انوی میدهد:
حسد چه میبری ای سستنظم بر حافظ!
قبول خاطر و لطفِ سخن خداداد است
تازگیها هم جیلسی را معمولاً حسادت زناشویی، حسادت عشقی و غیرتورزی مینویسند، انوی را هم حسد یا رشک. به نظر من بهتر است جیلسی حسادت نوشته شود، انوی هم رشک. در هر حال، مهم فرق این دو احساس است، که این را در یادداشت بعدی شرح خواهم داد. اما فرق اینها را در دیالوگهای ایاگو هم میتوان تشخیص داد. او در دیالوگ اولش از جیلسی میگوید، در دیالوگ دومش از انوی.
عباس پژمان
@apjmn
نوروساینس حسادت
۲- اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم [اتللو]. یک چیز اساسی هست که حسادت و رشک هر دو در آن مشترک هستند، و آن عبارت از خواستن چیزی است که شخص احساس میکند آن را ندارد، یا آنطور که دلش میخواهد ندارد، و این به شدت او را زجر میدهد. «حسد آن دیو سبزچشم است که قربانیاش را زجر میدهد.» اما هیجانهایی که حسادت را میسازند فرق دارند با هیجانهایی که رشک را میسازند. هیجانهای حسادت یکیش کینه است، دیگری شک و سومی مراقبت. اما هیجانهای رشک یکیش تحسین است و دیگری ناخشنودی. البته یک هیجان مشترک هم دارند که به چشم نمیآید و آن را بعداً توضیح میدهم.
حسادت در مواقعی به وجود میآید که شخص میترسد چیزی را که دارد از دست بدهد، و کس دیگری آن را تصاحب کند. این است که یک حس مراقبت شدید از آن داراییاش در او به وجود میآید. یا اصلاً شخص دیگری آن چیزی را که او دوست دارد تصاحب کرده است. در این صورت احساس کینهٔ شدیدی خواهد داشت. گاهی هم کسی را دوست دارد اما از وفاداری او به خودش مشکوک است. میترسد او دلش پیش کس دیگری باشد. خلاصه اینکه در حسادت همیشه پای یک شخص سوم هم به یک شکلی در میان است.
اما در رشک پای شخص سومی در میان نیست. فقط مثلاً چیزی در شما هست که شخص دیگری سخت آن را دوست دارد و تحسین میکند، و دلش میخواهد او به جای شما بود و دارای آن بود. مثلاً زیبایی شما، شخصیت شما، ثروتتان و غیره. اما چنین چیزی برای او ممکن نیست. این است که از وضع خودش ناخشنود است و زجر میکشد. در واقع شما باعث میشوید او خود را حقیر احساس کند. اما حتی اگر شما را در ظاهر نادیده بگیرد، یا پشت سرتان از شما بدگویی کند، باز آن چیزی را که در شما هست و در او نیست تحسین میکند. حتی ممکن است در مواردی از شما کینه به دل داشته باشد، اما حتی کینهاش هم خالی از این تحسین شما نیست. این را اکنون مطالعات مغزی نشان میدهند. جایی در مغز هست که پردازش کنندهٔ پاداش است. یعنی وقتی که چیزی مورد تحسین شما قرار میگیرد، این قسمت از مغز که اسمش استریاتوم است فعال میشود. فعال میشود تا حس خوشی برایتان ایجاد کند. یکی از سیستمهایی که رشک آن را فعال میکند همین استریاتوم است.
مطالعات مغز نشان میدهند قسمتهایی از مغز هستند که فقط رشک آنها را فعال میکند. اینها مشخصاً مربوط به پردازش روابط اجتماعی و ایجاد احساسات در تماسهای اشخاص با یکدیگر هستند. قسمتهایی هم هستند که فقط حسادت آنها را فعال میکند. مشخصاً قسمتهایی که مربوط به پردازش احساس خجالت، عشق رمانتیک و روابط عاطفی میشوند. اما قسمتهایی هستند که در هر دوی آنها فعال میشوند. هم در حسادت، هم در رشک. یکی از اینها سیستمی در لُب پیشاپیشانی است که در گرفتن تصمیم نقش دارد. شخصی که دچار حسدورزی یا رشکورزی شده است دائم باید تصمیم بگیرد چه رفتاری از خودش نشان دهد. سیستم دیگر هم آمیگدال است که در تولید احساسات نقش دارد. مثلاً آن دردی که اینها میکشند در آمیگدال تولید میشود. اما جالب اینجاست که استریاتوم هم، که در تولید پاداش نقش دارد، در هر دوی آنها فعال است. یعنی حتی حسادت هم خالی از حس خوشی نیست! البته آن را آن شخص یا آن چیزی برای او ایجاد میکند که سخت مورد علاقهٔ او است. اتللو وقتی میخواهد دزدومونا را در خواب بکشد، اول او را میبوسد و بعد میکشد. و دیالوگی در این لحظهها میگوید که در عین حال که از دردناکترین دیالوگهای دنیا است، از زیباترین آنها هم هست، و حس بسیار خوشی در خود دارد.
آه، ای قلب من، علتش این است، این! نخواهید نامش را بگویم، ای ستارگان پاکدامن! با این حال خونش را نخواهم ریخت. زخمی بر آن پوست سپیدتر از برف و صافتر از مرمرهای گورها نخواهم زد. اما باید بمیرد، وگرنه بر مردان بیشتری خیانت خواهد کرد. اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم. [خطاب به شمع]اگر تو را خاموش کنم و پشیمان شوم، ای خادم روشنایی، دوباره میتوانم روشناییات را به تو بازگردانم. [خطاب به دزدمونا] اما تو را که خاموش کنم، ای بدیعترین نسخه از طبیعت والا، نمیدانم کجایست آن آتش زندگیبخش پرومته تا دوباره روشنت گرداند. وقتی گل را از شاخه بچینم، مگر میشود دوباره به شاخه برگردانمش. گل دیگر خواهد پژمرد. پس هنوز که بر شاخه هستی بویت کنم [میبوسدش]...
عباس پژمان
@apjmn
۲- اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم [اتللو]. یک چیز اساسی هست که حسادت و رشک هر دو در آن مشترک هستند، و آن عبارت از خواستن چیزی است که شخص احساس میکند آن را ندارد، یا آنطور که دلش میخواهد ندارد، و این به شدت او را زجر میدهد. «حسد آن دیو سبزچشم است که قربانیاش را زجر میدهد.» اما هیجانهایی که حسادت را میسازند فرق دارند با هیجانهایی که رشک را میسازند. هیجانهای حسادت یکیش کینه است، دیگری شک و سومی مراقبت. اما هیجانهای رشک یکیش تحسین است و دیگری ناخشنودی. البته یک هیجان مشترک هم دارند که به چشم نمیآید و آن را بعداً توضیح میدهم.
حسادت در مواقعی به وجود میآید که شخص میترسد چیزی را که دارد از دست بدهد، و کس دیگری آن را تصاحب کند. این است که یک حس مراقبت شدید از آن داراییاش در او به وجود میآید. یا اصلاً شخص دیگری آن چیزی را که او دوست دارد تصاحب کرده است. در این صورت احساس کینهٔ شدیدی خواهد داشت. گاهی هم کسی را دوست دارد اما از وفاداری او به خودش مشکوک است. میترسد او دلش پیش کس دیگری باشد. خلاصه اینکه در حسادت همیشه پای یک شخص سوم هم به یک شکلی در میان است.
اما در رشک پای شخص سومی در میان نیست. فقط مثلاً چیزی در شما هست که شخص دیگری سخت آن را دوست دارد و تحسین میکند، و دلش میخواهد او به جای شما بود و دارای آن بود. مثلاً زیبایی شما، شخصیت شما، ثروتتان و غیره. اما چنین چیزی برای او ممکن نیست. این است که از وضع خودش ناخشنود است و زجر میکشد. در واقع شما باعث میشوید او خود را حقیر احساس کند. اما حتی اگر شما را در ظاهر نادیده بگیرد، یا پشت سرتان از شما بدگویی کند، باز آن چیزی را که در شما هست و در او نیست تحسین میکند. حتی ممکن است در مواردی از شما کینه به دل داشته باشد، اما حتی کینهاش هم خالی از این تحسین شما نیست. این را اکنون مطالعات مغزی نشان میدهند. جایی در مغز هست که پردازش کنندهٔ پاداش است. یعنی وقتی که چیزی مورد تحسین شما قرار میگیرد، این قسمت از مغز که اسمش استریاتوم است فعال میشود. فعال میشود تا حس خوشی برایتان ایجاد کند. یکی از سیستمهایی که رشک آن را فعال میکند همین استریاتوم است.
مطالعات مغز نشان میدهند قسمتهایی از مغز هستند که فقط رشک آنها را فعال میکند. اینها مشخصاً مربوط به پردازش روابط اجتماعی و ایجاد احساسات در تماسهای اشخاص با یکدیگر هستند. قسمتهایی هم هستند که فقط حسادت آنها را فعال میکند. مشخصاً قسمتهایی که مربوط به پردازش احساس خجالت، عشق رمانتیک و روابط عاطفی میشوند. اما قسمتهایی هستند که در هر دوی آنها فعال میشوند. هم در حسادت، هم در رشک. یکی از اینها سیستمی در لُب پیشاپیشانی است که در گرفتن تصمیم نقش دارد. شخصی که دچار حسدورزی یا رشکورزی شده است دائم باید تصمیم بگیرد چه رفتاری از خودش نشان دهد. سیستم دیگر هم آمیگدال است که در تولید احساسات نقش دارد. مثلاً آن دردی که اینها میکشند در آمیگدال تولید میشود. اما جالب اینجاست که استریاتوم هم، که در تولید پاداش نقش دارد، در هر دوی آنها فعال است. یعنی حتی حسادت هم خالی از حس خوشی نیست! البته آن را آن شخص یا آن چیزی برای او ایجاد میکند که سخت مورد علاقهٔ او است. اتللو وقتی میخواهد دزدومونا را در خواب بکشد، اول او را میبوسد و بعد میکشد. و دیالوگی در این لحظهها میگوید که در عین حال که از دردناکترین دیالوگهای دنیا است، از زیباترین آنها هم هست، و حس بسیار خوشی در خود دارد.
آه، ای قلب من، علتش این است، این! نخواهید نامش را بگویم، ای ستارگان پاکدامن! با این حال خونش را نخواهم ریخت. زخمی بر آن پوست سپیدتر از برف و صافتر از مرمرهای گورها نخواهم زد. اما باید بمیرد، وگرنه بر مردان بیشتری خیانت خواهد کرد. اول شمع را خاموش کنم، سپس خاموشش کنم. [خطاب به شمع]اگر تو را خاموش کنم و پشیمان شوم، ای خادم روشنایی، دوباره میتوانم روشناییات را به تو بازگردانم. [خطاب به دزدمونا] اما تو را که خاموش کنم، ای بدیعترین نسخه از طبیعت والا، نمیدانم کجایست آن آتش زندگیبخش پرومته تا دوباره روشنت گرداند. وقتی گل را از شاخه بچینم، مگر میشود دوباره به شاخه برگردانمش. گل دیگر خواهد پژمرد. پس هنوز که بر شاخه هستی بویت کنم [میبوسدش]...
عباس پژمان
@apjmn
HTML Embed Code: