Channel: حضور
یک جایی در زندگی سلیقه آدم عوض میشود. یک جایی مثلا آدمی که عاشق پیچیدگی بوده تمام فکر و ذکرش سادگی میشود. یک جایی مثلا آدمی که از رنگهای متنوع خوشش میآمده تصمیم میگیرد تا میتواند رنگ سفید بپوشد. یک جایی آدمی که عاشق کباب بوده، گیاهخوار میشود، آدمی که لباس تنگ میپوشیده، میافتد دنبال لباسهای گشاد. آدمی که اهل حساب و کتاب بوده، دست و دلباز میشود، آدمی که اهل خوشگذرانی بوده، گوشهگیر میشود، آدم برونگرا، درونگرا. یک جایی در زندگی رنگ شیشه عینک آدم عوض میشود، تحدب و تعقرش تغییر میکند، آنچه دور بود نزدیک به نظر میآید، آنچه نزدیک بود به سرعت دور میشود
یک جایی در زندگی، دنیای بیرون تغییر نمیکند، نگاه ما به جهان زیر و رو میشود.
یک جایی در زندگی، دنیای بیرون تغییر نمیکند، نگاه ما به جهان زیر و رو میشود.
هر چند وقت یکبار سینی زندگی از دست آدم میافتد. چطورش را نمیدانم. پایش به جایی میگیرد، حواسش پرت میشود، توانش کم میشود. بشقاب و لیوانها به اطراف پرت میشود. قاشق چنگالها به دور و بر پخش میشود. بعضی ظرفها میشکند، بعضی قاشق چنگالها گم میشود. اینجور وقتها آدم سینی را به زمین میگذارد. آنچه سالم مانده را دوباره در سینی میگذارد. شکستهها را دور میریزد. تکههای گم شده را اگر بتواند پیدا میکند، اگر نه فراموششان میکند. سینی را دوباره برمیدارد، به راه ادامه میدهد.
افتادن سینی گاهی اجتنابپذیر است. مهم این است که دوباره برش داریم و به راه بیفتیم. مهم این است که سینی را در دست نگه داریم.
افتادن سینی گاهی اجتنابپذیر است. مهم این است که دوباره برش داریم و به راه بیفتیم. مهم این است که سینی را در دست نگه داریم.
استاد محمدعلی موحد نقل میکند که وقتی در آخرین ساعات زندگی جمالزاده بر بستر او حاضر میشود جمال زاده مرتب این نیم بیت از حافظ را میخواند که “مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن” .
به این فکر میکنم که این نیمبیت از حافظ چطور سینه به سینه از حکیمی به حکیمی رسیده و چطور هر کس به هر جا رسیده و به هر مکتب و مذهبی دلبسته بعد از همه کلنجار و تقلاها برای آشتی دادن آموختههایش با وجدان آدمی به همین ایستگاه پایانی رسیده که وظیفه ما در کمترین حالت همین است که رنجی به رنجهای عالم و آزاری به آزارهای دنیا اضافه نکنیم….
به این فکر میکنم که این نیمبیت از حافظ چطور سینه به سینه از حکیمی به حکیمی رسیده و چطور هر کس به هر جا رسیده و به هر مکتب و مذهبی دلبسته بعد از همه کلنجار و تقلاها برای آشتی دادن آموختههایش با وجدان آدمی به همین ایستگاه پایانی رسیده که وظیفه ما در کمترین حالت همین است که رنجی به رنجهای عالم و آزاری به آزارهای دنیا اضافه نکنیم….
میدونی اشتباه هانسل و گرتل چی بود؟ راه بازگشت به خونه را درست نشونهگذاری نکردن. مشکل هانسل و گرتل از جایی شروع شد که به جای سنگهای سفیدی که در مسیر میذاشتن از تیکههای نون استفاده کردن. تکیههای نونی که به راحتی خوراک حیوونا شد و در نتیجه مسیر خونه را گم کردن و گرفتار جادوگر شدن. میخوام بگم مهم نیست کجا میریم، دنبال چی میریم، ته کدوم جنگل میریم. مهم اینه راه برگشت را درست نشونهگذاری کنیم. مهم اینه که گم نشیم. مهم اینه که سر از خونه جادوگر در نیاریم.
اینطوری که من میفهمم آدمها یه نقطه تعادل دارن که توش خوشحالن. نقطه تعادلی که درش هر چی ضروریه به اندازه لازم وجود داره. به اندازه لازم آرامش، به اندازه لازم امنیت، به اندازه لازم عشق، به اندازه لازم امید. بعد در طول زمان کمکم از اون نقطه تعادل فاصله میگیرن. هر چی بیشتر فاصله میگیرن اندوهگینتر میشن. تبدیل میشن به یه نسخه نامتعادل. آدمی میشن که خوشحال نیست و دلش برای نسخه متعادلش تنگه. اونوقت یه روز هست که آدم بالاخره میفهمه چارهکار بازگشت به نقطه تعادلشه. اون روز روزیه که آدم به خودش میاد. این به خود آمدن آدم که میگن همچین اتفاقیه. آمدن آدم به نقطهای که ازش دور شده. آمدن آدم به خودش.
خانه هر کس موزه اوست. همین است که ورود به خانه آدمها، ورود به موزههای آنهاست. با تکههایی از گذشته که در گوشه و کنار جا گرفتهاند. دکورهایی که داستانی دارند. هدایایی که ماجرایی دارند. لباسهایی که به مناسبتها خریده شده و به تن شدهاند. وسایل قیمتی و بیقیمت، ارزشمند و کمارزش. عکسها که هر کدام قصهای را میگویند.
خانه آدمها بخشی از گذشتهشان را روایت میکند. روایتی که تنها صاحبخانه از آن خبر دارد.
خانه آدمها بخشی از گذشتهشان را روایت میکند. روایتی که تنها صاحبخانه از آن خبر دارد.
اوایل انقلاب روزنامهها یا میگفتند شاه سابق، یا شاه مخلوع. در همان کودکی مانده بودم مخلوع بدتر است یا سابق؟ هنوز نمیدانم چه وقتهایی کدام پسوند دردناکتر است، اینکه آدم را از وضعیتی خلع و برکنار کرده باشند، یا خودش به هر دلیلی سابق شده باشد؟ اینکه مثلا کسی را از خانهای بیرون کرده باشند یا خودش چمدانش را بسته باشد و بیصدا ترک خانه کرده باشد؟ اینکه کسی با داد و بیداد متارکه کرده باشد یا دوستانه رفته باشد پی کارش؟ اینکه ثروت آدم را ربوده باشند یا خودش در قمار ببازد؟ اینکه زیر قطار برود یا به مرگ طبیعی ترک دنیا کند؟ اینکه خبرش همه جا بپیچد یا اینکه بیخبر برود؟ اینکه یک روز وقت خداحافظی همه را جمع کند یا اینکه پاورجین پاورچین از در پشتی برود؟ اینکه اصلا در خیالش رفتن و آمدن را جدی بگیرد یا اینکه به همه رفت و آمدهای جهان بخندد؟ اینکه به پسوندها و پیشوندهای جهان دل ببندد یا نه؟ اینکه اصلا سابق بودن و مخلوع بودن برایش فرقی بکند یا نه؟
با رفیقم رفتیم دیدن معلم دوران دبیرستان که حالا سالهاست بازنشسته شده. کمی از خاطراتمان از کلاسش تعریف کردیم. خاطراتی مربوط به سی و چند سال پیش.رفیقم گفت مهمترین نکته کلاس شما این بود که خیلی خوش اخلاق بودید. من هم تایید کردم. گفتم شما مثل هوای تازه بودید. معلم ما سکوت کرد. بعد به صدای بلند همسرش را صدا زد. گفت خانم بیا ببین اینها دارند از خوش اخلاقی من تعریف میکنند.
هر سه نفر خندیدیم. معلم ما یک دفتر داد دستمان و از ما خواست خاطراتمان را همانجا همراه نام خودمان بنویسیم. نوشتیم.
معلم ما هنوز مثل هوای تازه بود.
هر سه نفر خندیدیم. معلم ما یک دفتر داد دستمان و از ما خواست خاطراتمان را همانجا همراه نام خودمان بنویسیم. نوشتیم.
معلم ما هنوز مثل هوای تازه بود.
همینگوی گفته بود تمام زنان زیبایی که میشناسم دارند پیر میشوند. به این فکر میکنم که جهان چگونه آیینهوار آنچه در ما رخ میدهد را جایی در بیرون نشانمان میدهد. همین است که دست و دلبازها را دست و دلبازها دوست دارند اما چشم تنگها به آنها انگ ولخرجی میزنند. همین است که همانوقت که دیگری را بیش از همیشه دوست داریم، دوستداشتنیتر از هر وقت میشویم. همین است که زمانهایی که از عالم و آدم نفرت داریم، دور و برمان خلوت میشود. همین است که وقتهایی که فکر میکنیم بالاخره یکی از راه رسیده که ما را درک میکند، خودمان یکی را پیدا کردهایم که درکش میکنیم.
چیزی شبیه همینگوی که خطوط صورت خود را در چهره دیگران میدید.
چیزی شبیه همینگوی که خطوط صورت خود را در چهره دیگران میدید.
کورت وانگات نوشتن از عشقهای عمیق را نکوهش میکنه. استدلال وانگات اینه که عشق عمیق حواس خواننده را از هر چیز دیگهای پرت میکنه. خواننده وقتی به عشق برسه دیگر با بقیه حرفهای نویسنده کاری نداره. همینه که نویسنده باید حرفهایش را با فاصله گرفتن از عشق بنویسد.
واقعیت اینه که عشق خیلی کارها میکنه یکیش هم همینه که حواس آدم را از واقعیتها پرت میکنه. واقعیتها را باید قبل و بعد از عشق شناخت. واقعیتها را باید با فاصله گرفتن از عشق شناخت.
واقعیت اینه که عشق خیلی کارها میکنه یکیش هم همینه که حواس آدم را از واقعیتها پرت میکنه. واقعیتها را باید قبل و بعد از عشق شناخت. واقعیتها را باید با فاصله گرفتن از عشق شناخت.
روبرویم دو مرد نشستهاند. پنجاه و چند ساله. دست چپی کراوات زده، کت و شلوار قهوهای رنگ پوشیده. عینکی است. دست راستی ریش دارد، تیشرت پوشیده. بلندگو میگوید ایستگاه شهید بهشتی. کراواتی رو میکند به ریشو. میگوید بهشتی را از نزدیک دیده بودم. ریشو سرش را تکان میدهد. کراواتی میپرسد بعدی مفتح است؟ ریشو سرش را تکان میدهد. کراواتی میگوید مفتح را هم دیده بودم. ریشو سرش را تکان میدهد. کراواتی که تازه راه افتاده میگوید همهشان را کتک زده بودم. من خندهام میگیرد. ریشو سرش را تکان میدهد. همین بهشتی ۱۷ تا محافظ داشت. خیلی مقاومت کرد. ریشو سرش را تکان میدهد. لبم را گاز میگیرم نخندم. کرواتی تکرار میکند ۱۷ تا محافظ داشت. همه کلاشینکف به دست. کتکش زدم. ریشو سرش را تکان میدهد. من سرم را پایین میاندازم خندیدنم معلوم نشود. کرواتی برای بار سوم حرف از ۱۷ محافظ بهشتی و کتکی که زده میگوید. گوینده اعلام میکند میدان هفت تیر. کراواتی از جا میپرد و از مترو خارج میشود. ریشو به من نگاه میکند و سرش را تکان میدهد.
به این فکر میکنم که خیالپردازی مرز ندارد.
به این فکر میکنم که خیالپردازی مرز ندارد.
همه جا از سنگینی ضربه خوردیم. از بارهای سنگین. از آنچه بیش از طاقت شانههایمان بود. سنگینی میتوانست سهم ما نباشد اگر دیگران سهم عادلانهای از بار را به دوش میکشیدند. اگر دیگران سنگینی بار را روی دوش ما نمیانداختند. اگر دیگران شانه از زیر سهم خودشان خالی نمیکردند. اگر سنگینترین قسمت تابوت آرزوها را روی دوش ما نمیانداختند.
چنین وقتهایی است که ابتدا تا مدتي تاب میآوریم تا زمان کم آوردن برسد. پس به زمین گذاشتن بار اضافی سرنوشت محتوم همه سنگینیهای ناخواسته است. از اینجا که امروز ایستادهام، سبکی کلید رستگاری است.
چنین وقتهایی است که ابتدا تا مدتي تاب میآوریم تا زمان کم آوردن برسد. پس به زمین گذاشتن بار اضافی سرنوشت محتوم همه سنگینیهای ناخواسته است. از اینجا که امروز ایستادهام، سبکی کلید رستگاری است.
رفیقم سوئد زندگی میکرد. رضا از زنش نوشین جدا شده بود. به روی خودش نمیآورد. ما هم به روش نمیاوردیم. تا اینجاش مهم نیست. از اینجا به بعدش مهمه. رضا زنگ میزد حال و احوال. خودش، بدون اینکه ما حرفی بزنیم، وسط گفتگو، یهو میگفت نوشین هم خوبه. کارش را دوست داره و از این حرفا. مام تو دلمون حرص میخوردیم، که رضا بیخیال شو. وانمود تا کجا؟
چند سالی همینطوری بود گفتگوها. رضا وانمود میکرد ما حرص میخوردیم. مادرش که مرد یه مدت غیبش زد. بعد از مدتها یه روز زنگ زد. حال و احوال و این حرفا. موقع خداحافظی گفت بهت گفته بودم از نوشین جدا شدم؟ موندم چی بگم. یه مِنُ و منی کردم و گفتم، نه راستش. رضا ادامه داد، آره چند سالی هست. تو دلم گفتم ما که خبر داشتیم. میدونی نمیخواستم کسی بدونه. تو دلم گفتم خاک تو سرت که حرف مردم برات مهمه. آخه مادرم به گوشش میرسید، غصه میخورد. حالا که مادرم نیست دارم میگم. تو دلم چیزی نگفتم. شرمنده شدم.
میخوام بگم، دنیا دروغهای قشنگ هم داره.
چند سالی همینطوری بود گفتگوها. رضا وانمود میکرد ما حرص میخوردیم. مادرش که مرد یه مدت غیبش زد. بعد از مدتها یه روز زنگ زد. حال و احوال و این حرفا. موقع خداحافظی گفت بهت گفته بودم از نوشین جدا شدم؟ موندم چی بگم. یه مِنُ و منی کردم و گفتم، نه راستش. رضا ادامه داد، آره چند سالی هست. تو دلم گفتم ما که خبر داشتیم. میدونی نمیخواستم کسی بدونه. تو دلم گفتم خاک تو سرت که حرف مردم برات مهمه. آخه مادرم به گوشش میرسید، غصه میخورد. حالا که مادرم نیست دارم میگم. تو دلم چیزی نگفتم. شرمنده شدم.
میخوام بگم، دنیا دروغهای قشنگ هم داره.
راسل گفته بود من حاضر نیستم بخاطر عقیدهام جونم را از دست بدم چون شاید عقیدهام اشتباه از کار درآمد.
من حاضر نیستم بخاطر عقیدهام دوستهام را از دست بدم چون شاید عقیدهام اشتباه از کار درآمد.
من حاضر نیستم بخاطر عقیدهام دوستهام را از دست بدم چون شاید عقیدهام اشتباه از کار درآمد.
گاهی هم تکهها یکی یکی برمیگردند سر جایشان. گاهی هم تکههایی که یک روز از جایشان خارج شده بودند، همه آنچه پراکنده شده بود، همه آنجه طوفان از جا کنده بود و به دور دستها برده بود، آرام آرام میآیند و سر جایشان قرار میگیرند. تکههای گمشدهای که وقتی برمیگردند هر کدام درسی به ما میآموزند. یکی یادمان میدهد که حواس پرتمان را درمان کنیم، یکی یادمان میدهد که نیکخواه را از بدخواه تشخیص دهیم، یکی درکمان را از زیبایی و زشتی تصحیح میکند.
وقتهای خوش زندگی گاهی اینطور از راه میرسند، همراه تکههایی که یکی یکی سر جایشان قرار میگیرند.
وقتهای خوش زندگی گاهی اینطور از راه میرسند، همراه تکههایی که یکی یکی سر جایشان قرار میگیرند.
آدمها گاهی موقع خداحافظی، موقع نرسیدن به آرزو، موقع قطعی شدن ناکامی به پلیدنمایی همه آنچه روزی دوست داشتند روی میآورند، به ساختن روایتهای جعلی. به سیاق حاکمان توتالیتر قصههای یکسویه میسازند. قهرمانان را به خیانت متهم میکنند. روایتهایی که همه آنچه روزی زیبا بود را خط خطی میکند، همه آنچه ستودنی بود را نکوهش میکند، همه آنچه واقعی بود را دروغین معرفی میکند.
شاعر گمنام آمریکایی نوشته بود جایی بین سلام و خداحافظی انبوهی از عشق وجود داشت. انبوهی که پنهان کردنی نیست.
صلح نهایی، خوشمان بیاید یا نه، از همین افق طلوع میکند، از به یاد آوردن و به خاطر سپردن زیبایی، از روایتهای راستین، از تسلیم به این باور که محدود بودن سهم ما از زیبایی از دلربایی آن نخواهد کاست….
شاعر گمنام آمریکایی نوشته بود جایی بین سلام و خداحافظی انبوهی از عشق وجود داشت. انبوهی که پنهان کردنی نیست.
صلح نهایی، خوشمان بیاید یا نه، از همین افق طلوع میکند، از به یاد آوردن و به خاطر سپردن زیبایی، از روایتهای راستین، از تسلیم به این باور که محدود بودن سهم ما از زیبایی از دلربایی آن نخواهد کاست….
از اینجا که من نگاه میکنم بدبختیهامون خیلی وقتها از جایی شروع میشه که یکی یه جا موفق میشه قانعمون کنه که دو تا انتخاب بیشتر نداریم. دو تا انتخابی که هیچکدوم به دردمون نمیخوره. به نظرم جک نیکلسون بود که یه جا تو دیپارتد گفت حتی آدمی که اسلحه رو سرش گذاشتن غیر از تسلیم و مرگ انتخابهای دیگهای هم داره.
میخوام بگم این بار که یکی از راه رسید و گفت یا این یا اون، راحت زیر بار نرین. بشینین انتخاب سوم و چهار و پنجم را بسازین و به انتخابش فکر کنین. انتخابهایی که گاهی ترکیبهای متفاوتی از اون دو تا انتخاب هستن گاهی هم هیچ ربطی بهشون ندارن. تن دادن به دو تا انتخاب خیلی وقت بدترین انتخاب زندگیه.
میخوام بگم این بار که یکی از راه رسید و گفت یا این یا اون، راحت زیر بار نرین. بشینین انتخاب سوم و چهار و پنجم را بسازین و به انتخابش فکر کنین. انتخابهایی که گاهی ترکیبهای متفاوتی از اون دو تا انتخاب هستن گاهی هم هیچ ربطی بهشون ندارن. تن دادن به دو تا انتخاب خیلی وقت بدترین انتخاب زندگیه.
بچه یادش نمیاد کی راه افتاد. آدم بزرگ هم یادش نمیاد بعد از اینکه زمین خورد کی دوباره از جاش بلند شد.
اینو به دوستم گفتم که تو زندگیش زمین خورده و نمیدونه کی دوباره از جاش بلند میشه.
اینو به دوستم گفتم که تو زندگیش زمین خورده و نمیدونه کی دوباره از جاش بلند میشه.
یکبار دوست نازنینی که از همسرش جدا شده بود تعریف میکرد که از کابوسهایش یکی هم همین است که درب خانه آرام کنونیاش را باز میکند ولی به خانه جهنمی قدیمی، همان که خاطرات تلخ بسیار از آن داشت، پا میگذارد.
مدتهاست، از همان روزی که این کابوس را شنیدم، به ترسناکی آن فکر میکنم. وحشتی آشنا برای همه آنها که حلقه به در بهشت کوفتهاند و پا به جهنم گذاشتهاند. همه آنها که جایی به وعدهای، به کلمات زیبایی، به لبخند و کرشمهای دل دادهاند و دل هایشان شکسته است.
در کتاب خواندهام که ان منکم الا واردها - و همه شما در آستانه آتش خواهید ایستاد- و همین واقعیت هم هست که کار ما را سخت میکند، اینکه همه ما همیشه در آستانه فریب خوردن ایستادهایم. همه ما پیش رویمان دربهایی هست که راه به مقصد مطلوب نمیبرد، کلماتی هست که دروغ از کار در میآید، ابلیسهایی هستند که چون فرشتگان در گوش ما نجوا میکنند.
پس فرض و فرضیه نخست ما نبرد با دروغ است، رنگ پاشیدن بر درهایی که رو به آتش باز میشود، به زمین گذاشتن بارهای سنگین فریب، پرهیز از پلیدی و فرومایگی، و ایستادگی، تا زمانش برسد، تا همراه پرهیزگاران نجات پیدا کنیم.
مولانا از سیمین بری میگفت که یکروز رو مینمایاند، از ساقیای که یاد مستان خواهد کرد، از نوبهار حسنی که میآید، از دری که (بالاخره ) باز خواهد شد، بلی.
یک روز کابوسهای ما تمام خواهد شد.
مدتهاست، از همان روزی که این کابوس را شنیدم، به ترسناکی آن فکر میکنم. وحشتی آشنا برای همه آنها که حلقه به در بهشت کوفتهاند و پا به جهنم گذاشتهاند. همه آنها که جایی به وعدهای، به کلمات زیبایی، به لبخند و کرشمهای دل دادهاند و دل هایشان شکسته است.
در کتاب خواندهام که ان منکم الا واردها - و همه شما در آستانه آتش خواهید ایستاد- و همین واقعیت هم هست که کار ما را سخت میکند، اینکه همه ما همیشه در آستانه فریب خوردن ایستادهایم. همه ما پیش رویمان دربهایی هست که راه به مقصد مطلوب نمیبرد، کلماتی هست که دروغ از کار در میآید، ابلیسهایی هستند که چون فرشتگان در گوش ما نجوا میکنند.
پس فرض و فرضیه نخست ما نبرد با دروغ است، رنگ پاشیدن بر درهایی که رو به آتش باز میشود، به زمین گذاشتن بارهای سنگین فریب، پرهیز از پلیدی و فرومایگی، و ایستادگی، تا زمانش برسد، تا همراه پرهیزگاران نجات پیدا کنیم.
مولانا از سیمین بری میگفت که یکروز رو مینمایاند، از ساقیای که یاد مستان خواهد کرد، از نوبهار حسنی که میآید، از دری که (بالاخره ) باز خواهد شد، بلی.
یک روز کابوسهای ما تمام خواهد شد.
HTML Embed Code: