TG Telegram Group Link
Channel: •|♥|• آقـاعـه و خـانومـه •||•
Back to Bottom
#پارت189


دستی روی شونه‌ام گذاشت:
- الان دقیقا می‌دونم چه احساسی داری، خیلی پشیمونی اما تازه به خودت اومدی. احساس می‌کنی خیلی بی‌توانی و هیچ کاری برای درست کردن از دستت بر نمیاد، اما لازمه بگم آدم هر موقع که بخواد هر کاری می‌تونه بکنه ماهی رو هر موقعه از آب بگیری تازه‌اس.
سرم و تکون دادم، خیلی چیز‌ها بود که باید درست می‌کردم.
حامد تک خنده‌ایی کرد:
- من خودم خیلی وقته متحول شدم اما از هر کسی انتظار متحول شدن و داشتم اِلا تو، چه اتفاقی برات افتاده؟!
شونه‌ام و بالا انداختم و لبخند محوی زدم:
- احساساتم دارن تغییر می‌کنن.
متعجب شد و چشم‌هاش گشاد شدن:
- یعنی چی اون وقت؟!
سرم و به سمتش برگردوندم:
- خودمم نمی‌دونم، از وستا خیلی خوشم اومده اما خودتم می‌دونی که باهم بهم زدیم.
سرش و تکون داد:
- آره می‌دونم چه گند خوش‌بویی زدی.
ادامه دادم:
- می‌دونستم که خیلی ازش خوشم میومد و تو این مدت دلتنگش شده بودم اما به روی خودم نمیاوردم، امروز دیدم. حامد وقتی دیدمش قلبم انگار داشت از دهنم می‌زد بیرون اصلا یه جور عجیب غریبی شدم تا حالا این‌طوری نشده بودم نمی‌دونم چجوری احساسم و توضیح بدم توضیحش سخته اما نمی‌خواستم بذارم بره می‌خواستم بغلش کنم و نذارم از بغلم جم بخوره.
با چشم‌های گشاد شده نگاهم می‌کرد، منتظر بودم که واکنشی به حرف‌هام نشون بده، فکش رو بست و با پته‌پته گفت:
- عآم خب، یکم گیج شدم تو و لین احساسات؟! خدایا چطوری ممکنه آتش افروز یه همچین احساساتی داشته باشه آخه؟!
کره خر داشت مسخره می‌کرد، یکی کوبیدم به شونه‌اش:
- الدنگ مسخره نکن بگو چه گلی بگیرم.
خنده‌ایی کرد:
- واقعا آدم‌ها تا چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمی‌دونن، خب‌مشخصه که دوسش داری، این و صد در صد مطعنم چون پسری نیستی که تحت تاثیر یه هوس زود گذر باشی اونم با اون همه دختری که باهاشون بودی، پس تو وستا رو دوست داری اما می‌خوای چیکارش کنی؟! بد گندی زدی پسر.
شنیدنش از زبون یکی دیگه یکم عجیب بود، دوست داشتن کسی.
دوست داشتن چطور ممکن بود باشه؟! چون احساساتم به وستا کاملا با احساساتم به حوا فرق داره.
سرم و به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم:
- نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم.
نفس عمیقی کشید:
- چند روز پیش رفته بودم پارک سیگار بکشم، یه دختره رو دیدم که داشت گریه می‌کرد. رو تاپ نشسته بود و بلند بلند گریه می‌کرد و گوشیش گرفته بود و داشت حرف می‌زد، معلوم بود داره برای یکی ویس می‌فرسته (پیام صوتی) می دونی چی می‌گفت؟!
سرم و برگردوندم سمتش و خیره شدم به نیم‌رخش خیره شدم، موهای شلخته‌اش توی پیشونیش پخش شده بودن و چشم‌های ریز سیاهش به رو به رو زل زده بودن.
جواب دادم:
- چی می‌گفت؟!
پوزخند محوی زد:
- ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوسم داشتی، ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوست داشتم. جمله‌اش خیلی درد داشت، معلوم بود که خود دختره‌ هم خیلی درد داره.
بهم نگاه کرد:
- خلاصه که خود دانی آتش افروز، خود دانی. فقط بدون زمان زود می‌گذره و خیلی زود دیر می‌شه.
چشم‌هام و بستم و نفسم و آه مانند دادم بیرون، امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم.
#پارت190


به چشم‌های متعجب صدف نگاه می‌کردم، شرمنده بودم ولی حس مزخرفی داشت که سرم و بندازم پایین.
کم‌کم چشم‌هاش پر از اشک شدن، لب‌هاش و روی هم فشار داد و لیوان شیکش رو از روی میز برداشت و به یه حرکت همش رو روی صورت و لباسم خالی کرد.
با حرص چشم‌هام و بستم و فوشی نثار روح و روان خودم کردم با این دوست‌دخترهام، هر چند قبول داشتم بیشتراز اینا لیاقتمه.
از دوازده نفری که رد کرده بودم نفر شیشم بود که لیوانش و روم خالی می‌کرد، با ماباقی باید تو پارک حرف بزنم این‌طوری نمی‌شه.
صدف با صدای جیغی گفت:
- بی‌همه چیز بی‌شرافت، از اولم می‌دونستم داری بهم خیانت می‌کنی برو به درک.
کیفش و چنگ زد و از کافی‌شاپ خارج شد، چشم‌هام هنوز بسته بودن. با حرص دستی روی صورتم کشیدم و شیک و پاک کردم، لنتی این دیگه شیک توت فرنگی بود هیچ جوره نمی‌شه پاکش کرد باید برم خونه لباسام و عوض کنم.
کسرا در حالی که صدای خنده‌اش توی کافه‌ی خلوت می‌پیچید با جعبه‌ی دستمال کاغذی اومد سمتم و جعبه رو به سمتم گرفت:
- هی پسر این چندمی بود؟!
پنج شیش‌تا دستمال بیرون کشیدم و پوکر گفتم:
- دوازدهمی.
سوتی کشید:
- اوه ماشالله خدا بده برکت.
دستمال و روی صورتم کشیدم:
- سپاس.
با خنده گفت:
- رو موهاتم ریخته باید یه دوش بگیری، ماموریت رد سازیت رو فعلا متوقف کن و برو خونه یه دوش بگیر.
سرم و تکون دادم:
- آره باید برم.
نوچ نوچی کرد:
- حالا چرا داری همه رو رد می‌کنی؟
زیاد با کسرا صمیمی نبودم نمی‌خواستم خیلی موضوع رو براش باز کنم:
- دیگه حوصله‌ی دختر بازی ندارم، بی زحمت یه زنگ به آژانس می‌زنی؟
سرش و تکون داد:
- آره آره الان می‌زنم.
سرم و تکون دادم:
- دمتم گرم.
با حرص پاشدم و رفتم تو دستشویی، کسرا خدا لعنتت کنه لیوان شیک چرا باید این‌قدر بزرگ باشه آخه؟!
بافت یقه اسکی سورمه‌ایی رنگی پوشیده بودم که از صبح انواع و اقسام نوشیدنی ها رو خالی شده بود.
#پارت191


اومدم بیرون و نشستم روی صندلی گوشیم که روی میز بود داشت ویبره می‌رفت، گوشی رو برداشتم و به اسم کسی که زنگ می‌زد نگاه کردم. اسم کیمیا روی صفحه افتاده بود. متعجب شدم انتظار نداشتم با اتفاقی که افتاده بود دیگه بخواد منو ببینه.
خودمم کیمیا رو گذاشته بودم برای آخر سر اما الان که زنگ زده بود باید جواب می‌دادم.
گوشی رو برداشتم و تماس رو جواب دادم:
- الو؟
بعد کمی مکث صدای کیمیا توی تلفن پیچید:
- سلام.
از تن صداش مشخص نبود که ناراحته یا خوشحال:
- سلام کیمیا.
جواب داد:
- خوبی؟
تلفن رو روی گوشم جا به جا کردم:
- ممنون تو چطوری؟
هوم آرومی گفت:
- بد نیستم، نسبت به قبل بهترم.
لب و جویدم:
- خوبه برات خوشحالم می‌خواستم باهات تماس بگیرم البته نه الان، اما در کل قصدش رو داشتم خیلی چیزها هست که باید بگم.
کمی صداش لرزید:
- الان بیرونی؟
متعجب شدم:
- آره.
تند گفت:
- آدرس و بفرست می‌خوام ببینمت.
تا اومدم چیزی بگم صدای بوق توی گوشم پیچید، با تمامی این اتفاقاتی که افتاده بود بازم می‌خواست منو ببینه؟ درک کردن دخترا سخت بود.
پوفی کشیدم و داد زدم:
- کسرا؟
بعد مدتی کسرا اومد:
- جانم داداش؟
گفتم:
- به آژانس زنگ زدی؟
سرش و تکون داد:
- آره کلی گفتن ماشین ندارن یکم طول میکشه تا بیان.
دستی توی موهام کشیدم:
- فعلا کنسلش کن.
ابروهاش رو بالا داد:
- یکی دیگه؟
با کلافگی سرم و تکون دادم:
- آره.
سری تکون داد:
- خدایا عدالتت رو شکر من هنوز سینگلم بعد این دو جین دو جین دوست دختر داره.
چیزی نگفتم و چشم و دوختم به صفحه‌ی بک گراند گوشیم که عکس وستا بود، نفس عمیقی کشیدم.
باید تحمل می‌کردم و همه چیز رو درست کنم.
#پارت192

حدود نیم ساعت بعد کیمیا اومد، از لباس هایی که با هم ست نبودن و صورت بی آرایشش می‌تونستم بگم با آخرین سرعت ممکن اومده این‌جا از روی صندلی بلند شدم تا منو ببینه.
با دیدنم کمی توی صورتم دقیق شد و به سمتم اومد، توی دستش پاکتی بود. لابد دوباره هدیه بود.
بهم رسید، به چشم‌های مشکی رنگش نگاه کردم که خیلی وقت بود ندیده بودمشون. همیشه لنز می‌ذاشت اما چشم‌های خودش بیشتر به خودش میومدن.
لبخند محو و معذبی زدم:
- خوبی؟
سرش و تکون داد و نشست:
- ممنون.
پاکت و گذاشت زیر پاش منم نشستم و دست‌هام رو توی هم گره زدم و به پشت صندلی تکیه دادم.
کیمیا بدون حرف بهم خیره شده بود، می‌خواستم حرف بزنم اما ترجیح دادم اول اون سر بحث رو باز کنه.
بعد از گذشت چند دقیقه شروع کرد:
- خب حرفی نداری؟
سرم و تکون دادم:
- چرا اما قبلش سوالی نداری؟
لبش و جوید و آب دهنش رو قورت داد:
- قبل از هر چیزی، می‌خوام ازت بپرسم تمام لحظاتی که باهم داشتیم برات حتی ذره‌ایی ارزش داشته؟
نمی‌دونستم چی بگم، حتی یادم نمیومد چه تایمی رو باهم گذروندیم. جدا نمی‌دونستم.
سرم و پایین انداختم:
- نمی‌دونم.
پوزخندی زد و موهاش رو با انگشت های تپلش توی شالش فرو کرد:
- جواب خوبیه، الان بگو.
سرم و تکون دادم:
- قبلش باید ازت عذر خواهی کنم هر چی بگم هر کاری هم کنم این حقیقت رو که بهت آسیب زدم تغییر نمی‌ده، بابتش متاسفم می‌دونم خیلی دیره، تو خیلی آسیب دیدی اما من جدا بابتش متاسفم.
چشم‌هاش کمی تنگ تر شدن تا جلوی جمع شدن قطره‌های اشک رو بگیرن:
- منم برای خودم متاسفم که تو انتخابم بودی.
نفس عمیقی کشیدم:
- حقیقتا من از اول این‌قدر آدم مزخرفی نبودم، توی دوره‌ی نوجونیم آسیب خیلی بدی از یه دختر دیدم که همون اتفاق یه محرک اصلی بود برای تغیر شخصیت من. من تمام این مدت که با تو بودم با چندین نفر دیگه‌هم بودم فکر می‌کردم دختر ها فقط به درد تیغ زدن می‌خورن و بهشون به چشم اسباب بازی های بی‌ارزشی نگاه می‌کردم. تو دورانی که با تو بودم می‌دونستم خیلی دوسم داری و خب این برای من خوب بود.
پوزخندش خیلی دردناک بود چشم‌هاش خیلی داشتن جلوی ریزش اشک رو می‌گرفتن ادامه دادم:
- ازت خوشم میومد به نظرم دختر خوب و بانمکی بودی که حاضر بودی برام هر کاری کنی.
نفس عمیقی کشیدم:
- اما چند وقتی هست که با یه دختری آشنا شدم، نمی‌دونم چی‌شد چه اتفاقی افتاد اما به خودم که اومدم دیدم دوسش دارم.
چشم‌هاش و بست و سرش و پایین انداخت، می‌دونستم گریه‌اش گرفته. دستی توی موهام کشیدم، خب کیمیا واقعا درد می‌کشید.
برای بار هزارم خودم و لعنت کردم.
خنده‌ی پر دردی کرد:
- باید بهت تبریک بگم؟
گفتم:
- نه.
سرش و بالا آورد، مژه‌هاش خیس بودن و گونه‌های تپلش سرخ بودن با حرص و درد مشهور توی صداش پرسید:
- چرا ازش خوشت اومد؟ چرا اون آره من؟ چرا اون آره من نه؟ چرا من و دوست نداری چرا عاشق من نیستی؟
نمی‌دونستم حتی خودمم نمی‌فهمیدم چرا وستا، فقط دوسش داشتم.
فقط بهش خیره بودم که دست‌هاش و با قدرت کنترل شده‌ایی روی میز کوبید:
- جواب بده آتش چرا اون آره من نه؟
دستی توی موهام کشیدم:
- نمی‌دونم کیمیا من متاسفم.
ناباور بهم نگاه کرد و چونه‌اش شروع کرد به لرزیدن:
- واقعا توی تو چی دیدم منه ابله؟
جوابی نداشتم.
سنگینی نگاهی رو احساس کردم که دیدم کسرا با کنجکاوی به ما خیره شده.
کیمیا کمی سرش رو توی دستاش گرفت و سعی کرد خودش و کنترل کنه و بعد گفت:
- تقصیر خودمه تقصیر تو نیست، من از اولشم می‌دونستم دوسم نداری باید همون موقعه کنار می‌کشیدم.
سرم و تکون دادم:
- نه تقصیر تو نیست تو دختر خوبی هستی، من متاسفم.
سرش و تکون داد و دماغش رو بالا کشید:
- راست می‌گن، عشق یه طرفه مثل دویدن روی تردمیله. من خیلی دویدم و اینم شد تهش.
#پارت193


نمی‌دونستم چی بگم، این روزها حرف زیادی برای گفتن نداشتم به خودم فکر می‌کردم به بقیه فکر می‌کردم و بیشتر از همه به وستا فکر می‌کردم.
اینقدر بهش فکر کرده بودم که احساس می‌کردم فکرش جزئی از وجودم شده عطرش رو روی تنم احساس می‌کردم.
کیمیا به صورتم زل زد، دستی به گونه‌های خیسش کشید:
- الان پشیمونی؟
سرم و تکون دادم:
- خیلی.
گفت:
- مامانم میگه پشیمونی دردناک‌ترین حس دنیاست.
الان به اندازه‌ی کل دنیا دردناک‌ترین حس دنیا رو توی وجودم داشتم:
- مادرت راست می‌گه خیلی دردناکه.
نفس عمیقی کشید و پاشد، منم پاشدم دستی به شالش کشید:
- نمی‌خواستم ببخشمت، اون‌قدر بهم آسیب زدی که حتی اگر تا آخر عمرم نفرینت کنم و بهت صدمه بزنم کمی از این درد جبران نمی‌شه اما نیاز دارم که همه چیز رو فراموش کنم و پشت سر بذارم.
بهم نگاه عمیقی انداخت:
- باید تک‌تک لحظه‌هایی که باهم بودیم و فراموش کنم تک‌تک ثانیه‌هایی که باهم ساختیم. تمامش و باید فراموش کنم این سخت و زجرآوره اما تنها راهیه که دارم، ای کاش قصه‌ی من‌ و تو این‌طور تموم نمی‌شد اما خب این‌طور شد.
خم شد و پاکتی که همراهش بود و روی میز گذاشت:
- این و اون شب که اون دختره رو دیدی برداشتم از دست دختره افتاده بود، فکر کنم به عنوان کادوی تولدت آورده بودش.
به پاکت نگاه کردم که کمی شکلات روش خورده بود و خشک شده بود، از کیکی بود که اون شب وستا برای تولدم گرفته.
لبخند محو و دردناکی زدم و آب دهنم و قورت دادم.
کیمیا نفس عمیق و لرزونی کشید:
- باید برم
نگاهم و از پاکت برداشتم و به کیمیا نگاه کردم:
- ممنون بابت این‌که اینی و بهم دادی، هدیه‌‌هایی که برام گرفتی و تمام پول هایی که برام واریز کردی رو بهت پس میدم فقط شماره کارتت رو برام اس ام اس کن و آدرس خونتون رو هم که دارم هدیه هارو برات پس می‌فرستم.
پوزخندی زد:
- احتیاجی بهشون ندارم، به هر حال اونا برای تو بودن نمی تونم بدمشون به کس دیگه‌ایی ازشون استفاده کن‌یا اگر نخواستی بریزشون دور اما شماره حساب رو برات واریز می‌کنم.
این طور بهتر بود:
- سرم و تکون دادم، باشه پس من منتظرم بابت همه‌ی این زمان‌ها ممنون از با تو بودن لذت بردم و بازم معذرت می‌خوام.
دروغ می‌گفتم لذت نبرده بودم اما چشم‌های خشمگین و در عین حال ناراحتش باعث می‌شدن که دورغ بگم.
نگاه عمیقی بهم انداخت و آروم و زیر لب گفت:
- خداحافظ آتش افروز.
لبخند محوی زدم:
- خداحافظ کیمیا.
سرش و انداخت پایین و به عقب گرد کرد و با قدم های بلند از کافه خارج شد.

(اکثر آدم هایی که ما را رنج می دهند ، رنج کشیده هایی هستند که نتوانسته اند ، از زخم های خودشان عبور کنند)

بعد از رفتن کیمیا نشستم و با هیجان توی پاکت رو نگاه کردم، چندتا ورقه‌ی A4، یه دفتر طراحی بزرگ و یه بوم نقاشی متوسط بود. روی صندلی نشستم و همشون رو بیرون آوردم.
با دیدن چهره‌ی خودم که روی بوم نقاشی بود مبهوت شدم، انگشت شستم و روی چهره‌ی نقاشی شده‌ام کشیدم.
صورتم توی هم رفته بود، بوم رو آروم روی میز گذاشتم و نگاهی به ورقه‌ها انداختم که همشون نقاشی های خودم بودن.
دفتر رو باز کردم که صفحه‌ی اول با دست خودم مواجه شدم، دستم و کشیده بود با رگ‌های برجسته‌ام و رنگ برنزه‌ی دستم.
خیلی واقعی‌ایی به نظر میومد، لبخند دردناکی زدم و ورق زدم.
صفحه‌ی بعدی چشم‌هام بود صفحه‌ی بعدی بینی و لبم، بعدش موهام بعدش گردنم و...
تمام منو روی ورق ها نقاشی کرده بود، طوری منو کشیده بود که انگار دوباره منو خلق کرده.
تمام صفحه‌ها پر بودن از چهره‌ام توی حالت های مختلف.
یه حس قشنگ و حس دردناکی داشتم، اینا خیلی خوب بودن ولی من از دست داده بودمشون.
چرا نفهمیدم که این‌قدر عاشقمی؟
دندون هام و روی هم فشار دادم و چشم‌هام رو بستم و دستم و توی موهام فرو کردم می‌خواستم گریه کنم.
دلم از ته دل یه گریه‌ی حسابی می‌خواست.

آبیِ عزیز من؛ با رفتنت جعبه ی مدادرنگی هایم ناقص میماند، آنوقت چطور رنگ کنم آسمان خوشبختیِ دفتر نقاشی‌ام را؟!
#پارت194

(وستا)

جلوی آینه ایستادم و شونه رو تند تند و بی حوصله توی موهام کشیدم و بعد کلاهم رو سرم کردم، صدای جیغ فاطیما بلند شد:
- ای لعنت بر این زندگی چرا هیچ وقت این خط چشما صاف در نمیان؟
سحر خنده‌ایی کرد:
- دستت چلاقه دیگه، بده من می‌کشم برات.
فاطیما ناله کرد:
- لابد هست دیگه وگرنه بعد بار هزارم درست در میومد.
سحر رفت طرفش و خط چشمش رو درست کرد، منم رفتم و روی تخت نشستم تا کارشون تموم شه.
قرار بود بریم خرید برای مسافرت، می‌خواستیم برای یه هفته بریم روستای رضا اینا.
مامان و دخترا به این نتیجه رسیده بودن که برای بهتر شدن حال روحیم باید برم مسافرت و از شهر دور بشم و یکم ریلکس کنم و خب وقتی این سه نفر تصمیم گرفتن من کی باشم که رد کنم؟
سحر بعد تموم کردن خط چشم فاطیما نگاهش به من افتاد:
- الان آماده شدی مثلا.
جواب دادم:
- آره دیگه.
نوچ نوچی کرد:
- یعنی خاک رس تو فرق سرت با این سلیقه‌ات، کلاه آبی نفتی کجاش به پالتوی سبز لجنی میاد.
چه گیری می‌ده ترکیب به این خوبی.
جواب دادم:
- خوبه بابا بپوشید بریم دیر شد.
اومد طرفم و بازوم و گرفت:
- پاشو پاشو من نمی‌خوام با این تیپ تو خیابون کنارت راه بیام‌.
بعد بیست دقیقه رفتیم پایین، مامان روی مبل نشسته بود و داشت با تلفن صحبت می‌کرد، از لبخند روی لبش متوجه شدم که عمو شهروز پشت خطه. دروغ بود اگر بگم با این موضوع هیچ مشکلی نداشتم، چرا هنوزم گاهی ناراحتم می‌کرد اما کار درست همین بود.
مامان با دیدن ما گوشی رو پایین آورد:
- دارید می‌رید؟
فاطیما جواب داد:
- آره خاله برای نهار هم لطفا منتظر وستا نباشید میاد خونه‌ی ما.
مامان لبخندی زد:
- باشه اشکالی نداره مراقب باشید، وستا جان یکم سوغاتی به سلیقه‌ی خودت برای خانواده‌ی رضا بگیر دسته خالی نمی‌شه رفت.
سرم و تکون دادم:
- باشه حواسم هست.
پرسید:
- کارت ملتت همراهته؟
اهومی گفتم و که گفت:
- خیلی خب برید به سلامت مراقب خودتون هم باشید، وستا ناهارت و کامل بخور دخترا می‌سپرمش دست شماها دیگه.
دخترا هم چشمی گفتن و بعد از پوشیدن کفش وارد حیاط شدیم.
#پارت195


آخرای زمستون بود دیگه، اون سوز و سرمای استخوان سوز زمستونی از بین رفته بود، شاخه های خشک درختا لطیف تر شده بودن تا جونی دوباره بگیرن و برگ های سبز و لطیفشون رو به رخ بکشن.
نفس عمیقی کشیدم و خنکی هوا رو وارد ریه‌هام کردم، فاطیما دستی روی شونه‌ام انداخت:
- وای اصلا باورم نمی‌شه که دو هفته دیگه عیده.
سحر لبخند محوی زد:
- آره واقعا زود گذشت.
زود نگذشته بود اصلا زود نگذشته بود، حداقل منی که اون دقیقه‌های دردناک رو شصت سال زندگی کرده بودم زود نمی‌گذشت.
سحر دستم و گرفت و پر انرژی گفت:
- خوشحالی دیگه؟ داریم مدرسه رو می‌پیچونیم و می‌ریم دَدَر دودور.
اهومی گفتم و بعد با قدم های بلند‌تری حیاط رو طی کردم، به در سیاه بزرگ که رسیدیم مکث کردم.
فاطیما درو باز کرد، چه شب‌هایی با شوق و ذوق این درو باز می‌کردم تا اون و ببینم.
با این‌که تهش خوب نبود اما باید اعتراف کنم لحظات قشنگی رو باهم رقم زدیم، برای من که قشنگ بودن اما شاید برای اون حوصله سربر بوده باشن.
سحر که آخرین نفر بیرون اومد درو بست و صدای بستن در غول‌پیکر توی کوچه‌ی خلوت پیچید، زمستون هنوز هم بود اما نه به شدت قبلی.
فاطیما دستم و گرفت و لبخندی به روم پاشید:
- دیدی چقدر خوب شد که اومدی بیرون؟
سرم و تکون دادم:
- آره خوب شد.
طی این چند ماه و بعد از اون اتفاق شوم توی پارک دیگه پام و بیرون نذاشتم جز وقت‌هایی که مامان با ماشین منو می‌برد جلسات روان‌درمانی.
سرم و تکون دادم، نباید به این چیز‌ها فکر می‌کردم. باید بخاطر مامان و دوست‌هامم که شده بهتر می‌شدم، این چند وقت به اندازه‌ی کافی نگرانشون کرده بودم.
درخت‌های توی پیاده‌رو ها عریان شده بودن و شاخه‌های ریز و درشتشون رو به رخ می‌کشیدن.
سحر دستم و گرفت و با شوق گفت:
- خب حالا برای جشن گرفتن تموم شدن دوران غارنشینی وستا خانوم بریم یه چیزی بخوریم.
خنده‌ایی کردم:
- توام از هر فرصتی برای پر کردن اون خندق بلا استفاده کنا.
زبونش و در آورد:
- گشنمه خب.
#پارت196


اومدم جوابش و بدم اما کسی اسمم رو صدا زد، طنین صداش توی کوچه پیچید. تکون خوردن شاخه‌های عریان رو حس می‌کردم.
این صدا رو می‌شناختم، خوب می‌شناختمش.
هر سه‌تامون متوقف شدیم، نفس توی سینه‌ام حبس شده بود.
دردی توی قفسه‌ی سینه‌ام احساس کردم، درد بدی بود.
جرعت نداشتم برگردم عقب اما صدای قدم‌هاش رو حس می‌کردم، قدم‌های تندش.
همیشه خیلی ریلکس قدم می‌زد اما الان تند بود.
از پشتم اومد و جلوی روم ایستاد، خشک شده بودم. چشم‌‌هام به پرز‌های بافت مشکی رنگش خورد، که شونه‌های پهنش رو در بر گرفته بودن.
به صورتش نگاه نمی‌کردم، از دیدن اون تیله‌های رنگی می‌ترسیدم.
می‌ترسیدم نگاه کنم و دلم بریزه و بازم بهم ثابت شه که من یه احمقم، خیلی احمقم.
دستش و زیر چونه‌ام گذاشت و سرم و بالا آورد و مجبورم کرد که نگاهش کنم، نگاه مبهوتم گره خورد با آبی نفتی چشم‌هاش.
موهای مشکی رنگ لختش که از زیر کلاهش در رفته بودن، ابروهای کشیده‌اش، دروغ بودکه بگم دلم نلرزیده بود.
موج گرمی توی بدن سردم پخش شد، دستش و بالاتر آورد و روی گونه‌ام گذاشت.
انگشت شستش رو روی گونه‌ام کشید لبخند محوی زد و آروم گفت:
- سلام الهه‌ی من.
داشتم بغض می‌کردم؟ آره.
فاطیما دستم و گرفت و کشید که اون دستش و روی شونه‌ام گذاشت و نذاشت حرکت کنم:
- هی داری چه غلطی می‌کنی؟ دستت و بردار.
آتش بدون این‌که نگاهش رو از روی من برداره گفت:
- می‌خوام چند دقیقه باهاش حرف بزنم.
فاطیما صداش و بلند کرد:
- چی می‌گی مرتیکه؟ باهاش حرف بزنی؟ چی بگی؟ از عوضی بازی‌هات بگی؟ نمی‌بینی به چه روزی انداختیش؟
آتش نگاه اخم ناکی حواله‌اش کرد:
- گفتم باید باهاش حرف بزنم، چیزی رو نباید برای تو توضیح بدم.
توضیح بده؟ دقیقا چی رو توضیح بده؟
خودم و از زیر آوار دست‌هاش بیرون کشیدم و سرم و پایین انداختم تا دوباره گرفتار نگاهش نشم.
آروم گفتم:
- نمی‌خوام باهات حرف بزنم.
به سمتم اومد که یه قدم عقب رفتم و بلندتر تکرار کردم:
- گفتم نمی‌خوام باهات حرف بزنم، دوست ندارم ببینمت. از اینجا برو.
تن صداش کمی خواهشانه شد:
- وستا لطفا می‌دونم عصبانی هستی، حقم داری واقعا حق داری اما بیا باهم صحبت کنیم خواهش می‌کنم باید خیلی چیز‌ها رو بهت بگم.
می‌خواست ادامه بده که دندون‌هام رو روی هم سابیدم و نالیدم:
- ازت متنفرم، حالم ازت بهم می‌خوره نمی‌خوام ببینمت چرا نمی‌فهمی؟ چرا حالیت نیست که از این‌که نزدیکت باشم دلم می‌خواد عق بزنم؟ چی و می‌خوای توضیح بدی؟ می‌خوای بیشتر بگی که چقدر آشغالی؟ توی بی‌ارزش چجوری جرعت کردی دوباره بیای و جلوی من وایستی؟ فکر کردی من بازم خر می‌شم و بهت گوش می‌دم؟ ازت متنفرم.
#پارت197

(آتش)

با هر کلمه‌اش چیزی توی دلم فرو می‌ریخت، خیلی دردناک بود و قسمت زجرآور ترش این بود که همه‌ی اینا تقصیر خودم بود.
سعی کردم تحت تاثیر حرف‌هاش قرار نگیرم:
- می‌دونم، خودمم از خودم بدم میاد تو که جای خود داری.
پوزخندی زد:
- خوبه خودتم می‌دونی چقدر تهوع‌آوری.
دستی پشت گردنم کشیدم:
- می‌دونم اما ازت می‌خوام به حرف‌هام گوش بدی، نیاز دارم که تو بشنوی دلم می‌خواد تو بشنوی حر‌ف‌هایی که به هیچ‌کس نگفتم فقط می‌خوام تو بشنوی خواهش می‌کنم ازت.
کمی توی صورتم زوم کرد و نفسش و آه مانند بیرون داد:
- از چی می‌خوای بگی؟
پس می‌خواست که بشنوه:
- از خودم، از تو شایدم از زندگیم.
فاطیما اومد و دست وستا رو گرفت:
- وستا چرا وایسادی؟ می‌خوای دوباره خر شی؟ این و اون دوست بی همه چیزش فقط می‌خواستن مارو تیغ بزنن.
وستا بهم خیره بود، لب زدم:
- لطفا.
فاطیما مثل مگس دوباره وز وز کرد:
- وستا؟ لطفا لطفا لطفا دوباره اون رگ خریتت بالا نزنه.
برگشتم سمتش:
- ممنون می‌شم دو دقیقه ساکت باشی.
عصبی شد:
- برای چی باید ساکت باشم؟ برای این که تو دوباره مخش و بزنی و خرش کنی؟ اونم دوباره؟
فکم و روی هم فشار دادم تا داد نزنم ادامه داد:
- خجالت بکش تا کجا می‌‌خوای دروغ بگی؟ خسته نمی‌شی؟
صدام کمی از کنترلم خارج شد و با رگ‌های برآمده‌ام داد زدم:
- نفهم دارم می‌گم دوسش دارم.
صدای دادم توی کوچه‌ی خالی پیچید، باد سردی که می‌وزید موهای‌ کوتاه وستا رو توی صورتش ریختن، فاطمیا از صدای دادم کمی ترسید و عقب رفت.
خودم می‌دونستم با اخم‌های گره خورده و رگ‌های بر آمده‌ی پیشونیم شبیه هالک می‌شم.
سحر جلو اومد و دست فاطیما رو گرفت:
- فعلا آروم باش بعدا صحبت می‌کنیم‌.
بعد خطاب به وستا گفت:
- یکم تنها باشید.
و دست فاطیمای مبهوت رو گرفت و کمی از ما فاصله گرفت، سرم و برگردوندم سمت وستا که با ناباوری و شوکه بهم نگاه می‌کرد. از اینکه دیگه نگاه فیروزه‌ایش رو ازم نمی‌دزدید خوشحال بودم.
بازم تکرار کردم:
- دوست دارم وستا، مثل احمق‌ها دوست دارم با اینکه می‌دونم تو ازم بدت میاد. دوستت دارم و این دست خودم نیست مدام دارم این و تکرار می‌کنم.
سرش و پایین انداخت گونه‌هاش سرخ شده بودن؟
لبخند محوی زدم و سعی کردم لذت ببرم از جوونه‌هایی که توی دلم جوونه زده بودن. کمی نزدیکش شدم و دستم و زیر چونه‌اش گذاشتم اما وستا با شدت خودش و عقب کشید و با خشم غرید:
- چایی نخورده پسر خاله نشو، آخرین بارت باشه.
دستم و یه نشونه‌ی تسلیم بالا بردم:
- باشه معذرت می‌خوام.
نفس عمیقی کشید، مشخص بود که کلافه شده:
- فردا ساعت چهار همون پارک همیشگی، چهار بشه چهار و یک دقیقه از اونجا می‌رم.
بعدم بدون این‌که منتظر جواب من باشه، برگشت و رفت سمت دوست‌هاش.
#پارت198


روی چمن های نمدار می‌شینم و به درخت تکیه می‌دم، ساعت سه و نیم بود. ساعت چهار با وستا قرار داشتم.
استرس عجیبی داشتم، آخرین باری که این‌طوری کف دستم حین قرار عرق می‌کرد کی بود؟! آخرین بار مال دوره‌ی نو جوونیم بود، همون موقعه‌ایی که با حوا بودم.
با خودم فکر کردم چی می‌شد اگر با حوا آشنا نمی‌شدم؟ بدترین ضربه‌ام رو از اون خوردم، اگر باهاش آشنا نمی‌شدم حتما تا این حد توی این کثافت غرق نمی‌شدم. البته نمی‌شد تمام تقصیر هارو گردن اون انداخت، اون یه تلنگر بود برام و اگر می‌خواستم می‌تونستم ازش بیرون بیام اما نخواستم و الان وضع اینه.
نفس عمیقی می‌کشم و سرم و به تنه‌ی درخت تکیه می‌دم، برام عجیبه این احساساتم نسبت به وستا بعد ماه‌ ها سرو کله زدن بازم خودم و درک نمی‌کنم.
بازم نمی‌فهمم چی‌شد، اوه پسر واقعا این‌قدر تو احساسات گیجم که حتی نمی‌فهمم خودم چه احساسی دارم.
پوزخندی می‌زنم، دیشب درست و حسابی نخوابیدم و پلک‌هام حسابی سنگینن.
نمی‌فهمم کی خواب منو در آغوش می‌کشه.


(وستا)


وارد پارک می‌شم، باد سرد و موذی به صورتم ضربه می‌زنه.
چمن‌های پارک زرد و بلند شدن و برگ‌های درخت ها کاملا ریختن، چند وقت دیگه عیده زمستون کی می‌خواد دست از سر ما برداره؟
به سمت درخت چنار همیشگی‌ قدم برمی‌دارم، ترسیدم.
ترس و دلهره‌ی خاصی دارم، با چاشنی احساس قبل از باز کردن یه هدیه.
چکی به احساسات درو‌نی‌ام می‌زنم و خودم و جمع و جور می‌کنم و قدم‌هام رو محکم تر می‌کنم.
#پارت199


می‌رم سمت درخت چنار همیشگی و آتش و می‌بینم که پایین درخت خوابش برده، سرش و به تنه‌ی درخت تکیه داده و خوابیده.
لبم و گاز می‌گیرم و سعی می‌کنم به مظلوم بودنش توی خواب اعتراف نکنم، نزدیک تر می‌رم و کنارش می‌شینم.
سردی چمن هارو حتی از روی شلوار جینم حس می‌کنم، تاره‌های سیاه رنگ موهاش به تنه‌ی درخت برخورد کردن.
مژه‌های کوتاه سیاه سایه‌ی محوی روی صورتش انداختن، بوی عطر تلخش رو حتی از همین جا هم حس می‌کنم.
سویشرتی با طرح ارتشی پوشیده، همون سویشرتی رو که اون شب وقتی از قبرستون برگشتیم و رفتیم جیگری پوشیده بود.
نفس عمیقی می‌کشم و صداش می‌کنم:
- هی؟ بلند شو.
عکس‌العملی نشون نمی‌ده دوباره صداش می‌کنم:
- بیدار شو وقت ندارم هی؟
پلک‌هاش رو باز می‌کنه، چشم‌هاش...
ذهنم و منحرف می‌کنم و اخم محوی روی پیشونیم می‌نشونم که در عوضش اون لبخندی بهم می‌زنه و صاف می‌شینه:
- سلام.
سرم و براش تکون می‌دم و بی‌حرف سرم و بالا می‌برم، درخت چنار بلند قامت حالا عریان شده.
می‌پرسه:
- خوبی؟
جوابی بهش نمی‌دم و در عوضش می‌گم:
- می‌خواستی حرف بزنی.
لبخندش کمی محو می‌شه ولی کم نمیاره:
- هدیه‌هایی که برای تولدم آورده بودی رو دیدم، خیلی قشنگ بودن انگار من رو کپی کرده باشن روی کاغذ بی شک بهترین هدیه‌ی عمرم بود بابتش ممنونم.
سرم و تکون می‌دم که ادامه می‌ده:
- بیا اول یه چیزی بخوریم، هوا سرده نظرت راجب شیرکاکائوی داغ چیه؟ با کیک پرتقالی؟ دوست داشتی.
می‌گم:
- لازم نیست می‌خوام برم عجله دارم.
نفسش و بیرون می‌ده:
- یه شیرکاکائو خوردن تایم خاصی ازت نمی‌گیره.
کمی عصبی می‌شم:
- اگر کاری نداری من برم.
تند می‌گه:
- نه نه، باشه می‌گم.

(آتش)

کلی جمله توی ذهنم چیده بودم اما الان دریغ از یه کلمه، هیچی توی ذهنم نبود.
نگاه خیره و فیروزه‌ایی رنگش هولم می‌کنه، همیشه نگاهش این‌قدر نافذ بود؟
با هزار زور و بلا بالاخره می‌تونم حرف بزنم:
- برات از حوا گفته بودم، گفته بودم که اولین دختری بود که عاشقش شدم. هر چند الان می‌فهمم عشق نبوده اما بالاخره احساساتی بوده. نمی‌دونم اسمش و چی بذارم بعد از اینکه اون اتفاق افتاد و من متوجه‌ی خیانتش شدم ضربه‌ی بدی خوردم، اون قدر بد بود که منو مدت‌ها توی یه شوک فرو ببره بعد از اون اتفاق برای مد‌ت طولانی خودم نبودم و بعدش هم که بهتر شدم بازم خودم نبودم. از دخترا بدم میومد اوایل فقط یه مدت باهاشون بودم و ولشون می‌کردم حرصی داشتم که می‌خواستم خالیش کنم اما درد یه سری چیز‌ها هیچ وقت از بین نمی‌ره. با دخترا بودم و چند صباحی اونارو توی زندگیم راه می‌دادم. حالم خوش نبود، تا این‌که تورو دیدم. اولش فکر می‌کردم تو هم مثل همونایی، نمی‌تونستم قبولت کنم و بهت شک داشتم.
آب دهنم و قورت دادم و اکسیژن دور و اطرافم رو داخل ریه‌هام کشیدم، اعتراف کردن سخت بود. خیلی ها جلوم اعتراف کرده بودن اما شنیدنش با گفتنش کاملا متفاوته:
- من عاشقت شدم.
#پارت200


چشم‌های فیزوره‌ایی رنگش کمی گشاد شدن اما سریع به حالت اولشون برگشتن، آب دهنم و قورت دادم:
- بیشتر از اون چیزی که فکرش و می‌کردم دوستت دارم، قرار نبود این جوری بشه ولی شد.
سرش و پایین انداخت و با انگشت هاش مشغول شد، ادامه دادم:
- می‌دونم در حقت خیلی بدی کردم تو و تمام دخترایی که باهاشون بودم، توی این چند ماه اخیر با بیشترشون صحبت کردم و ازشون عذرخواهی کردم اما فکر نمی‌کنم کافی بوده باشه. از خودم بدم میاد تو برای من مثل یه تلنگر بودی که باعث شدی از خواب بیدار شم و بفهمم دارم چه غلطی می‌کنم. وستا دوستت دارم خواهش می‌کنم ترکم نکن، خواهش می‌کنم. هر چقدر زمان بخوای هست هر چقدر که بخوای راجبش فکر کنی من همیشه هستم تا تو بیای، هر جوری که بشه بهت ثابت می‌کنم که دوستت دارم.
سرش و بالا گرفت دیگه شک و بهتی توی چشم‌هاش نبود، توی چشم‌های همیشه گرمش الان هیچی نبود.
پوزخندی زد:
- باشه، حالا اگر حرفت تموم شد برم.
درد، جمله‌اش خیلی درد داشت.
دختری که همیشه وقت و بی وقت بهش زنگ می‌زدم و اون با لبخند گرمی خودش و بهم می رسوند، حالا با سردترین حالت ممکن خواستار ترک من بود.
زود دیر شد یا شایدم من احمق بودم که ندیدم.
با بهت خندیدم:
- داری شوخی می‌کنی؟
از جاش بلند شد و لباسش رو تکوند:
- خب مثل این که تموم شد، من به حرفات گوش دادم ممنون می‌شم توام هرجایی که منو دیدی مثل ملخ بهم نچسبی و مزاحمت ایجاد نکنی من احمق بودم که با تو بودم اما الان دیگه احمق نیستم، به همین راحتی. پس دیگه بیخیال من شو و منو به حال خودم بذار و برو دنبال یه کیس دیگه برای تیغ زدن.
- ۲۴ آبان ۹۸: گرونی بنزین
‏- ۲۵ آبان ۹۸: قطع اینترنت
- ۲۶ آبان ۹۸: قتل عام +۱۵۰۰ نفر

‏۲۴ ابان ۱۴۰۱: زن
‏۲۵ ابان ۱۴۰۱: زندگی
‏۲۶ ابان ۱۴۰۱: آزادی
ببینید ترکا‌ چطوری دلبری میکنن:
"سَنَه خاطیر گوزَلیم دونیانی ویران ائدَرَم"
یعنی:
زیبای من بخاطر تو دنیا رو ویران میکنم🤤🧿
عشق یعنی حسِ :
قشنگ بین من و تو🌙♥️ شب بخیر :)
بعد این همه بارون خون بلاخره پیداش میشه رنگین کمون....
تو خدای کوچیک قلب منی (:♥️🥹
مامانت خودش فهمید(:💔
سلام سوالی داشتید در خدمتم
@soltaan1996
HTML Embed Code:
2024/04/25 01:54:18
Back to Top