TG Telegram Group Link
Channel: سایه‌سار
Back to Bottom
🔶انجمن علمی_دانش‌جویی مطالعات فرهنگی برگزار می‌کند:

[تجربه‌های مطالعات فرهنگی_۱۹]

🔷زنان مرئی، نویسندگان نامرئی

🔷تجربه‌ای از سایه اقتصادی‌نیا
(نویسنده و ویراستار)

🔶شنبه، ۷ مرداد ۱۴۰۲، ساعت ۲۱

🔶لینک نشست:
meet.google.com/yii-mgpb-hzn

@ATUculturalstudies
Forwarded from Bukharamag
Forwarded from Bukharamag
عصر جمعه‌های بخارا

به مناسبت انتشار کتابهای «کاناپه» و «دست خدا؛ مارادونا» که اولی مجموعه‌داستان کوتاه و دومی رمانی است از ساناز اقتصادی‌نیا و از سوی نشر نی منتشر شده است، نشست عصر جمعه بخارا به نقد و بررسی این دو کتاب اختصاص یافته است. این نشست در ساعت شش بعدازظهر جمعه بیستم مرداد ۱۴۰۲ با حضور: ناهید طباطبایی، منصور ضابطیان، علیرضا محمودی و علی دهباشی در موسسه فرهنگی هنری ققنوس (راوی دوران) برگزار می‌شود.

ساناز اقتصادی‌نیا (متولد تیر ۱۳۶۰) فارغ‌التحصيل رشته روزنامه‌نگاري از دانشگاه علامه طباطبايي است. فعالیت مطبوعاتی خود را از سال ۱۳۷۸ با مجله «گزارش فیلم» آغاز کرد و در سال‌های بعد با مجلات «سينماي نو»، «چلچراغ»، «پيام‌آور»، «كتاب هفته»، «مردم و جامعه»، روزنامه‌های «ايران» و «باني فيلم» و بسياري ديگر از روزنامه‌هاي اوايل دهه هشتاد ادامه داد.
در سال ۱۳۸۲ تقدیرنامه منتقد و خبرنگار فعال حوزه تئاتر را از مجموعه تئاتر شهر و در سال ۱۳۸۳ جایزه بهترین یادداشت در حوزه کتاب از سومین جشنواره انتخاب رسانه را دریافت کرد. همچنین در همین سال به عنوان خبرنگار برگزیده کتاب معرفی شد.
عضویت در تحریریه و ستاد خبری جشنواره فیلم و تئاتر فجر طی سال‌های ۱۳۸۰ تا ۱۳۸۳، عضویت در هيأت مؤسس باشگاه فيلم و تئاتر تماشاخانه دوبي در سال ١٣٩٠ و حضور در دوره‌هاي فيلمنامه‌نويسي دانشگاه سيتي لندن از دیگر فعالیت‌های فرهنگی ساناز اقتصادی‌نیا است.

این نشست در ساعت شش بعدازظهر جمعه بیستم مرداد ۱۴۰۲ در مؤسسه فرهنگی هنری ققنوس (راوی دوران) به نشانی: خیابان انقلاب، خیابان وصال شیرازی، کوچه شفیعی، پلاک یک برگزار می‌شود.
دوستان گرامی
جلسه‌ی نقدوبررسی کتاب له و علیه ویرایش که بنا بود با همکاری انتشارات ققنوس و مجله‌ی بخارا برگزار شود لغو شده است. تاریخ بعدی برگزاری جلسه در آینده اعلام خواهد شد.
Forwarded from Bukharamag
Forwarded from سایه‌سار (Sayeh Eghtesadinia)
امیدِ گلستان

در میان همۀ آنچه دربارۀ مهدی اخوان‌ثالث گفته و نوشته‌اند جستار ارجمند ابراهیم گلستان با عنوان «سی سال و بیشتر با اخوان» درّ درخشانی است. این نوشته نه‌فقط در میان نوشته‌هایی که به کار و زندگی اخوان می‌پردازند ممتاز است، بلکه خود نمونه‌ای است از جستارنویسی در زبان فارسی. علاقه‌مندان روزافزون قالب جستار، معلمان روزافزون کارگاه‌های جستارنویسی، و جستارنویسان نوقلم که همگی در پی نمونه‌های ترجمه‌ای این قالب هستند و آن را چون شیئی وارداتی می‌بینند که دو سه روزی است به مملکت وارد شده و باید بروشور داخل جعبه‌اش را به انگلیسی بخوانی تا طرز کارش را یاد بگیری، شایسته است برای آموزش جستارنویسی در زبان فارسی این نمونۀ درخشان را پیش چشم داشته باشند تا طرز بیان شخصی در نثر فارسی را با استفاده از روابط درونی اجزای خود این زبان و امکانات صرفی و نحوی و آوایی و معنایی فراوانش بیاموزند. این نوشته الگویی است از آنچه جستارنویسان جدید مایل‌اند به‌جای «تک‌چهره یا سیما» آن را «پرتره» بخوانند: تک‌چهرۀ شاعر به قلم داستان‌نویسی که پیداست بستگی‌اش با سوژه از لون قرابتی باطنی است.

این جستار، که در مجلۀ ایرانشناسی (سال دوم، زمستان ۱۳۶۹، ش ۸، ص ۷۵۵ تا ۷۷۳) آمده، بر اثر تألم گلستان از فوت اخوان تحریر شده، اما در هیچ‌کجای نوشته اثری از جزع‌وفزع و آه‌وواویلا و «کربلایی‌ست دلم‌» نیست. گلستان در همان آغاز نوشته دست مرگ را می‌بندد، او را هیچکاره می‌شمارد، با خونسردی از در بیرونش می‌اندازد و با اشارتی کوتاه از آن می‌گذرد: «او پیش من عزیز بود و حرمت داشت، و همچنان هنوز دارد. «همچنان هنوز» حرف بی‌معناست زیرا در این فقط دو روزه مرگ پا در میان ما گذاشته پهلوی ما نشسته است، هرچند در حول و حاشیه پیوسته می‌چرخید، پیوسته می‌چرخد. اما مرگ کاری به جوهر آدم نمی‌تواند داشت. مرگ در کار جوهر آدم زبون و بیکاره است. تن مرده‌ست، بمیرد. جوهر که می‌ماند. و جوهری که در او بود، در حد من تا من باشم، در ذهن من دوام خواهد داشت، گیرم که حد من وسیع نباشد. و در ورای من و ذهن من، در دیگران و دیگران آینده، می‌دانم که می‌ماند.»

آغاز نوشتۀ گلستان شرح آشنایی او با اخوان است: «من با او با شعرش در یک مجله آشنا شدم.» و بعد کلام می‌رود به آشنایی‌های بیشتر، سفرها، مصاحبت‌ها و اوضاع زمانه؛ همه در پیوند با اخوان. نویسنده از چهرۀ کانونی نوشته، که اخوان است، هرگز دور نمی‌افتد ولی برای بیان ربط او با زمانه، ناچار از توصیف زمانه است، و در ضمن این توصیف‌هاست که با تیغ نقادانۀ خود دوروبر قاب چهرۀ اخوان را ماهرانه برش می‌زند تا سیمای او هرچه پدیدارتر گردد؛ رخی رنگ‌یافته از «انسانیت و نجابت فیاض». گلستان از راه پنهان کردن خودش نیست که به سوژه محوریت می‌بخشد، بلکه از راه حضور کاملاً طبیعی‌اش در کنار سوژه است که او را نشانِ مخاطبان می‌دهد. همین حضور طبیعی است که سبب می‌شود مخاطبی که آمده تا اخوان را ببیند، گلستان را هم می‌بیند: او را در جلوه‌های گوناگونش می‌بیند، با خویشتنی گاه متورم و مغرور، و گاه رقیق و شفاف چون خوشاب خراسان.

هرچند هدف نویسنده نگارش جستاری اطلاع‌رسان دربارۀ سوژه‌اش نیست، این ارزش هم به‌طور عَرَضی تحصیل می‌شود. مثلاً مخاطب باخبر می‌شود که اخوان‌ثالث دقیقاً در استودیو گلستان چه شغلی داشته، و کی و چرا از این سازمان رفته: «اخوان ساده بود و ادعا نداشت. روشنفکری را بخشیده بود به احمق‌ها، بس‌کرده بود به بودن آدم‌ترین آدم‌ها. آرام و کارا و مرتب به کار می‌چسبید. کارش نظارت بر ضبط صدا و دوبله کردن گفتار فیلم‌های مستند در هر زمینۀ علمی، صنعتی یا عمومی بود. در مدت سه چهار سال روی صداگذاری نزدیک سیصد فیلم مستند نظارت کرد. هم به متن ترجمه‌ها و روانی گفتارها رسیدگی می‌کرد، هم به خوب خواندن آنها، و هم درست ضبط شدن بر نوار اصلی و برگردان به نسخه‌های فیلم. یک جُنگ بزرگ شعرِ خوانده هم فراهم کرد، در حدود ده دوازده ساعت، از شعر فارسی از آغاز که بر نوار ضبط شد، برای دانشگاه لیدن هلند، با صدای اسدالله پیمان، خودش، فروغ، و من.... تا اینکه جمع‌مان پاشید. اخوان گفت از راه دور خانه‌اش به کارگاه خسته است می‌خواهد در شهر کار بگیرد. در رادیو کار پیدا کرد.»
باخبر شدن از وجود چنان نواری غنیمت است و می‌توان امیدوار بود که روزی بازیافته شود و به‌نهایت حلاوت افزاید.

کلام گلستان در این گفتار بلند طبعاً فراز و فرود دارد و مایۀ ادبی آن در نوساناتی شدت و ضعف می‌گیرد، اما عصارۀ عاطفۀ او در پایان‌بندی نوشته‌اش به چنان درجه‌ای از رقت و آبگونگی و نازکی می‌رسد که راهی جز دلدادگی باقی نمی‌گذارد: «او آشنای عشق بود، و از اهل رحمت بود، و این موهبت را از میراث فطرت داشت. بر سر تاج رندی داشت زیراکه سرافرازی عالم را در این کلاه می‌دانست. در خیل عشقبازان ذکرش بماند، که می‌ماند.»

https://hottg.com/Sayehsaar
Forwarded from Ali
‌‌"مردسالاری نکبتی ما"

علی صاحب‌الحواشی


این جلسه، لااقل یکساعت اولش که سخنان خانم اقتصادی‌نیاست، خیلی شنیدنی و البته شیرین است.
من ایشان را از چند یادداشت و مقاله که خوانده بودم - بویژه تعریضیه ایشان به دکتر عبدالکریم سروش - شناختم، و الا نه ادیب هستم و نه اهل نقد ادبی که بخت شناختن بیشتر ایشان را توانستم داشت. جسارت، یا به تعبیر زیبای خود خانم اقتصادی‌نیا، "تیزیِ قلمِ" ایشان، جاذبه و دافعه آن قلم است. البته "تیزی قلم" را نیز می‌فهمم که اقتضای زمانه پرشروشور ایران امروز است.

اما آنچه در این سخنان خانم اقتصادی‌نیا برایم جالب و جذاب بود، نگاه دست‌اولی و زنانه ایشان به "مردسالاری" جامعه ما بود، چه در حلقاتِ متدینان و چه در حلقه سکولارها؛ این دومی‌ها که قهرا آینده ایران هستند، بویژه مهم‌ هستند. و الا مردسالاریِ طبقات متدین، هم اظهرمن‌الشمس است و هم بقدر کافی از خودهاشان سلب اعتبار و حیثیت نموده‌اند که ارزش بحث نداشته باشند.

قصد ورود به بحث دگردیسی جاری فرهنگی در میان ایرانیان را ندارم که بسیار گفته شده و من نیز به جهت اشتغالِ رصدی که برآن دارم، بسیار درباره‌اش نوشته‌ام، و بسیارانی بسیار بیش از من گفته و نوشته‌اند. اما مایلم بر مردسالاری‌مان تأكيد کنم تا گفته باشم چرا سخنان خانم اقتصادی‌نیا را باید بگوش هوش شنید.

شان ادیبی و نقدادبی خانم اقتصادی‌نیا به کنار، از این سخنان نقدِحالی ایشان پیداست که اولا مشاهده‌گری تیزبین‌اند و ثانیا تحلیلگر خردمندی هستند. چنین تیزبینی‌ِ خردمندانه‌ای برای مایی که در حال بزرگترین پوست‌انداختنِ تاریخ پساتجددمان هستیم، بسیار اهمیت دارد.

شکارگری جنسیِ مردان، به نظر می‌رسد بیش از آن ریشه در زیست‌شناسی ما آدم‌ها داشته باشد که بشود عوض‌اش کرد. اما تحصیلِ تربیت‌اجتماعی و خودآگاهی فرهنگی لازم است تا مردان ما خود را زیاده مفتضح نکنند؛ بویژه که فرهنگ سنتی (نکبتی) ما مردانِ شکارگر جنسی را نه‌تنها تقبیح نمی‌کند که بسیاری اوقات مدال‌افتخار هم برسینه‌شان می‌آویزد! در حالی  که زنان قربانی او را به اقسام هتک‌ها می‌نوازد! اینجاست که اهمیت خودآگاهی فرهنگی برجسته‌تر از آن تربیت‌اجتماعی بالا می‌شود. روایت‌های خانم اقتصادی‌نیا به‌کار این خودآگاهیِ فرهنگی می‌آید، و از این نظر نشر آن برای شنیده‌شدن‌ها اهمیت می‌یابد.


#سخنرانی
#سایه_اقتصادی_نیا

🔸 زنان مرئی، نویسندگان نامرئی

🎙 سایه اقتصادی‌نیا

📌 مرداد ماه ۱۴۰۲

منبع: دانشگاه علامه طباطبایی

دو ساعت و چهار دقیقه
له‌وعلیه ویرایش، به همت انتشارات ققنوس و به لطف مخاطبان گرامی به چاپ سوم رسید.

خوشحالم که در چند سال گذشته، کتاب محور توجه اصحاب جامعه‌ی نشر قرار گرفته، بر آن نقدها و مرورها و معرفی‌های متعدد نوشته شده و از همه مهم‌تر، دوستداران جوان‌تری از میان دانشجویان و مترجمان و ویراستاران و نویسندگان یافته است.

از انتشارات ققنوس و پشتیانی حرفه‌ای و پرلطفش از کتاب سپاسگزارم. نسخه‌ی الکترونیکی کتاب نیز برای خریداران خارج از کشور در سایت فیدیبو دست‌یاب است.

https://hottg.com/Sayehsaar
تازه‌ترین شماره‌‌ی مجله‌ی آنگاه منتشر شد.

من در این شماره درباره‌ی مفهوم "خانه" در شعر معاصر با آقای حمیدرضا محمدی گفت‌وگویی کرده‌ام که با عنوان "سرای سپنج" منتشر شده است. بیش از هرچیز بر پاسخ این پرسش متمرکز بوده‌ام که "خانه" در شعر مشروطه، شعر نیما، و شعر پس از نیما استعاره از چیست؟
شواهدی از اشعار دهخدا، نیما، فروغ، نادرپور، شفیعی‌کدکنی و ‌... زینت‌بخش این گفت‌وگوست.

سرآخر، آقای محمدی از من خواستند شعری به انتخاب خودم درباره‌ی خانه بیاورم. من شعر "گرداب" از فریدون مشیری را برگزیدم:

... این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد
ای سرزمین مادری، ای خانه‌ی پدر
یادت چو آتش از دل بی‌تاب بگذرد
ترسم که چاره‌ای نکند نوشدارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد...

https://hottg.com/Sayehsaar
در تازه‌ترین شماره‌ی بخارا با دوست عزیزم خانم مژده بهار گفتگویی کرده‌ام دربارۀ ترجمه‌های ادبی او.
آخرین کتاب مژده بهار مجموعه‌ای است از اشعار زنان ایرانی که با عنوان آوای زاغ بور در آمریکا منتشر شده است.
قسمت‌هایی از این گفتگو با عنوان «رها از قیدوبندهای منتقدانه»:

🧿 یک جنبۀ قضیه که شخصاً برایم اهمیت داشت تصحیح تصویر کلیشه‌ای بود که رسانه‌های غرب از زن ایرانی ساخته‌اند: زنی پیچیده در پوشش کامل، یکسره ستمدیده،‌ سراپا ناکام، و محروم از تمام حق و حقوق انسانی.

🧿 من باور دارم وجوه مشترک زنان از محدودیت‌های مرزهای جغرافیای می‌گذرد و دیدن این پیوستگی اصلاحگر و قدرت‌آفرین
است.

🧿 امروز که از چشم یک ایرانی‌امریکایی به وطن می‌نگرم شعر فارسی، موسیقی ایرانی و در یک کلام فرهنگ ایران همان بنفشه‌هایی است که دوست دارم در جعبه‌های خاکی کنارم خودم نگهشان دارم.


https://hottg.com/Sayehsaar
💠 سلسله نشست‌های علمی-تخصصی «ایران کجاست؟» (١٣)

🔹ایران؛ وجودی حاضرِ غایب در شعر معاصر فارسی

🔸سایه اقتصادی‌نیا: «استاد دانشگاه جرج تاون واشنگتن»

🔹 زمان: جمعه ۵ آبان ١۴٠٢ | ساعت ١٩

🔸این نشست به صورت مجازی در اسکای روم برگزار می‌گردد.

🔹جهت ثبت نام به شماره و یا آیدی زیر در تلگرام پیامک دهید:
@nrgs_369
٠٩٠۵١۶۵١۴۵٨

🆔️ @atusa_sbu
خاطره‌ای از میرشمس‌الدین ادیب‌سلطانی

در سال‌های اشتغال در فرهنگستان، چندین بار پیش آمده بود که استاد سمیعی بخواهند به اصل لاتینی لغتی رجوع کنند و برای این منظور از استاد ادیب‌سلطانی کمک می‌گرفتند. نمی‌دانم چرا، با وجود سابقۀ همکاری و علیرغم احترام و ارادت متقابل، خودشان با هم صحبت نمی‌کردند. واسطۀ انتقال پیام‌ها من بودم.

هروقت به استاد ادیب تلفن می‌کردم، بلااستثا می‌گفتند: شما قطع کنید، من فلان دقیقه و فلان ثانیه دیگر زنگ می‌زنم. من قطع می‌کردم و ایشان رأس ثانیه زنگ می‌زد. سؤال را می‌پرسیدم. می‌فرمودند من جواب را پیدا می‌کنم و زنگ می‌زنم. و همیشه پیدا می‌کردند و زنگ می‌زدند. این روال همیشگی بود.

یک‌بار استاد سمیعی تصمیم گرفتند، به رسم تشکر از کمک‌های زبانی استاد ادیب‌سلطانی، برایشان دورۀ مجلۀ نامۀ فرهنگستان را بفرستند. علی‌الرسم به ایشان تلفن کردم و خواستم آدرسی مرحمت کنند تا برایشان مجله‌ها را بفرستیم. فرمودند: «خانم، چند متر است؟» با تعجب پرسیدم: «چه چیز چند متر است؟» فرمودند: «مجله‌ها». گفتم: «متوجه نمی‌شوم استاد!» فرمودند: «وقتی شماره‌ها را به ترتیب دنبال هم بگذاریم و در کتابخانه بچینیم چند متر می‌شود؟» من که تا به حال به این پارامتر برای سنجش مجله فکر نکرده بودم گفتم: «راستش نمی‌دانم!» فرمودند: «لطفاً اندازه بگیرید، من فلان دقیقه و فلان ثانیه دیگر زنگ می‌زنم.» بدوبدو رفتم مجله‌ها را از جعبه بیرون آوردم و چیدم و متر زدم. وقتی زنگ زدند گفتم:«استاد، یک متر و ۲۸ سانتی‌متر شد.» فرمودند: «پس متأسفم. نمی‌توانم قبول کنم. در کتابخانه‌ام فقط ۵۶ سانتی‌متر جا دارم!»

خدا هر دو را بیامرزد. هر یک آیتی بودند.

https://hottg.com/Sayehsaar
تا کی خجالت ببریم؟

عمری‌ست خجالت برده‌ایم. از اینکه عده‌ای، به قول سنایی «شحنۀ ظلم» و «قاضی جهل» بر ما فرمان می‌رانند خجالت برده‌ایم. از اینکه در جهان سفر می‌کنند و نام ما را بر زبانشان می‌رانند خجالت برده‌ایم. از ریختشان، هیکلشان، لباس پوشیدنشان، لب باز کردنشان، گل گفتن و شیرین‌کاری کردنشان، طرز نشستن و طور خوردنشان خجالت برده‌ایم. از اینکه پروتکل نمی‌دانند، تشریفات نمی‌فهمند، با خانم‌های دیپلمات دست نمی‎‌دهند، وسط جلسۀ رسمی نماز خواندشان می‌گیرد، از میز شام و شراب به راهروها و توالت‌ها فرار می‌کنند، خجالت برده‌ایم. از اینکه به نظم و قوانین جامعۀ میزبان احترام نمی‌گذارند خجالت برده‌ایم. اینها بس نبوده، حالا دور وارونه شده است.

حالا باید از یک هنرپیشه‌ی هیجان‌زده هم خجالت ببریم. از اینکه، درست عین همین‌ها، با افتخار پروتکل را می‌شکند و خیال می‌کند بامزه‌ است، خجالت ببریم. از اینکه به ارزش‌های مدنی جامعۀ دیگر بی‌احترامی می‌کند و خیال می‌کند اِندِ اعتمادبه‌نفس است خجالت ببریم. از اینکه خنگ‌ است و زیرک می‌نماید، دور است و نزدیک جا می‌زند، گم‌ِگم است و از هر سوراخ باز چون موشی مزاحم پیدا می‌شود خجالت ببریم. عمری‌ست خجالت برده‌ایم.

باتوام ای خانم زیبا! اگر آن یکی هیستریک جیغ‌جیغو، هم‌پیمان پیشینت، باید راهی به راهی می‌آمد تا تازه با پول دولت امریکا ای بی سی دی یاد بگیرد و لباس پوشیدن و درست نشستن بلد شود، و البته، اگر پرتاب تف امانش دهد، کسی را استخدام کند برایش کتاب بنویسد تا رزومه‌اش قوی شود، تو که دو سه زبان حرف می‌زدی، کتاب خواندن و حتی نوشتن، لباس پوشیدن و حتی نپوشیدن را هم بلد بودی و از هر پنجه یک هنر ماشالله، تو چطور اینقدر خنگ و خُنکی هزار الله‌اکبر؟ اینهمه عقب‌ماندگی را، جهان‌سومی‌گری را، ناهنجاری و نابجایی را از بانوان اول ببینیم و دم نزنیم، از تو هم ببینیم و دم نزنیم؟

«وی پرشینز» طالب بی‌انضباطی، هرج‌ومرج، و بی‌احترامی به سنن دیگران نیستیم خانم جان. انقلاب مشروطۀ «وی پرشینز»، که هنوز از نفسش گرمیم، سرمشق تاریخی خاورمیانه است در طلب نظم و رعایت قانون. آن‌وقت تو یک الف بچه شیطون‌بلای کی بودی که رفته‌ای آنجا، با این پیام مخدوش مغلوط به دنیا که به به، ما قانون‌شکنیم؟!

بیش از این نمی‌شد شان و شادی و حلاوت جایزه‌‌ی نرگس را در هم ریخت؛ آن غیاب باشکوهش را که از صد حضور شیرین‌تر بود و مثل عطر گل در هوا می‌چرخید، آن خط‌های زندانی‌اش را که از تهران پرکشیده بودند و چون نت‌هایی، به کمالِ معصومیت و به زیبندگیِ خرد، بر لب‌های کیانا و علی نشسته بودند؛ آن وقار و صمیمیت و دانایی همسرش و آن احترام درخور شاهانه را. نه، بیش از این نمی‌شد نافهم و ناموزون و سبکسر نمود که تو نمودی.

دیگر بس است. "سلف‌پرفورمنس" تمام شد. به خانه‌هایتان برگردید. بچه‌ها اینجا خیلی کار دارند.

#گلشیفته

https://hottg.com/Sayehsaar
ابتهاج و خشونت انقلابی

مرتبۀ ایمان ابتهاج به ضرورت انقلاب و خدمت هنرمندانۀ او به دوام آن نه در اشعارش مکتوم است و نه در مصاحبه‌هایش پوشیده. آنچه زیر لایه‌های شاعرانۀ کلام و فیگور پُررحمت و عاطفۀ خودِ شاعر پنهان می‌مانَد اعتقاد او به انقلاب از طریق مشی مسلحانه است. دراماتیزه کردن خشونت و شورانگیز نمودن کشتارها و ترورهای انقلابی و ترویج شهادت‌طلبی از راه شعر صفحاتی از دفتر و دیوان ابتهاج را از اشعاری پُر کرده است که ظاهری عاشقانه یا عارفانه و وزنی مطبوع دارند اما جوهر آن‌ها طلب خون است و تهییج خشونت. هرچند این اعتقاد او در زمان انقلاب شدیدتر و پُررنگ‌تر به بیان و کلام شاعرانه درآمد و در چاووش‌ اوج گرفت، در سال‌های پیش از کودتای ۱۳۳۲ هم سابقه داشت و تنها محصول تحرکات اوان انقلاب نبود. دعوت عیان او به خون‌ریزی و کین‌کشی در اشعارش گویای همدلی او با مبارزۀ مسلحانه حتی بسیار پیش‌تر از منسجم شدن این تئوری در سازمان چریک‌های فدایی خلق و سازمان مجاهدین است.

به‌خلاف کلیشۀ ناراستی که در دو دهۀ آخر حیات سایه (به‌ویژه پس از انتشار کتاب پیر پرنیان‌اندیش) بر چهرۀ او تنیده شد و او را در سیمایی پیامبرگونه با محاسن سفید و عوالمی آرام و ملکوتی ترسیم می‌کرد، راوی اشعار او از خیلی پیش‌تر در آرزوی «بزم کین» و «سبز شدن بذر کین» و سر دادن «سرودی دادخواه کینه‌های گمشده از یاد» بود:

تیغ باید به کف آوردن و دشمن کشتن
دل به خون ریختن و قتل رضا باید کرد...
(آبان ۱۳۲۵)

یا:

به دست گیر یکی تیغِ تیز و گردنِ خصم
بزن که آه و فغان را اثر نمی‌بینم...
به تیغِ تیز برون آر دل ز سینۀ خصم
که تیرِ آهِ تو را کارگر نمی‌بینم
(آبان ۱۳۲۵)

مثنوی «خون بلبل» که ابتهاج آن را در اسفند ۱۳۵۸ سروده نه‌تنها همدلی سایه با مشی مسلحانه را نشان می‌دهد، بلکه التزام عملی او به این مشی را نیز آشکار می‌سازد. در این شعر، ابتدا شاعر محمدرضا شاه را با اوصافی چون «بیدادگر»، «سرنگون»، «نامرد»، «خیره‌سر»، «ستمکاره» وصف می‌کند، سپس سخن را به ثنای خسرو روزبه، افسر کمونیست و از مؤسسان سازمان نظامی حزب توده، می‌کشانَد. ابتهاج، پس از ستایش روزبه و ساختن تندیسی اسطوره‌ای از قاتل محمد مسعود، بی‌پرده فاش می‌کند روزبه را، که سلاح همراه داشته، در خانۀ خود پنهان کرده است:

بهارا گلِ تازه را یاد ده
ز سروِ کهن، خسروِ روزبه
شبی با رفیقی درآمد به راز
درِ خانه کردم به رویش فراز...
سرا بود ایمن، سبک‌دل نشست
سلاح و کلاهش به نزدیک دست...

حزب تودۀ ایران در اطلاعیه‌ای که در ۲۰ مرداد ۱۴۰۱ با عنوان «بدرود رفیق هوشنگ ابتهاج» منتشر کرد، آورده: «رفیق ابتهاج پس از کودتا و سلطۀ فضای ترور و وحشت کودتایی مدتی کوپل حزبی رفیق روزبه بود و خانۀ‌ خودش و آلما برای مدتی یکی از مخفیگاه‌های روزبه بود.»

جلوه‌های التزام فکری ابتهاج به خشونت انقلابی حتی چه‌بسا بیش از شعرش در تصنیف‌هایی آشکار باشد که در دورۀ سرپرستی او در چاووش ساخته می‌شد. تمنای خون و تقدیس خشونت در اغلب قطعات چاووش پیداست: چه در قطعاتی که شعر آن‌ها سرودۀ سایه است (از جمله «بشارت» و «سپیده» و «حصار»)، چه در قطعاتی که شعر آن‌ها از میان اشعار قدما انتخاب شده است («تیغ باید خون فشانَد» از لاهوتی) و چه در قطعاتی که شاعران همان روزگار سروده‌اند (از جمله «شب‌نورد» سرودۀ اصلان اصلانیان با مصراع معروفِ «تفنگم را بده تا ره بجویم» که با صدای محمدرضا شجریان به اوج اعتبار رسید). سایه دبیر چاووش بود و خود تصریح می‌کند آنچه در چاووش به عنوان محصول نهایی منتشر می‌شده موافقت تام و تمام او را داشته است: «چیزی مخالف میل من نبود.» (پیر پرنیان‌اندیش، ص ۲۸۴) و همانجا تصریح می‌کند: «در اون زمان هم چاووش از انقلاب حمایت می‌کرد. حاصل کار ما و چاووش و سرودهایی که ساختیم نشون می‌ده دیگه که چاووش در مسیر حمایت از انقلاب بوده».

به همین دلیل، واضح است که انتخاب‌ یا حذف اشعار و ابیات در چاووش بسیار سیاسی بوده؛ از آن جمله حذف دو بیت از غزل فرخی یزدی با مطلع «آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی» است که در آن کلمۀ «شیخ» و «صنف ارتجاعی» به کار رفته بوده. دو بیت محذوف از این قرار است:

با عواملِ تکفیر صنفِ ارتجاعی باز
حمله می‌کند دائم بر بنای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابیِ احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی

واضح است اتحاد اکثریت چپ‌ها با مسلمانان و دل‌داری از روحانیون سبب قلع‌وقمع این دو بیت از بدنۀ شعر فرخی شده است.

https://hottg.com/Sayehsaar
منوتو!
عمر شبکه‌ی تلویزیونی منوتو [کذا] به سر رسید. هرچه از خوب و بد داشت به کنار، از این نباید گذشت که این رسانه یکی از اصلی‌ترین مروجان غلط املایی چسباندن واو عطف به اسم و ضمیر پیش از خود بود! با املای مغلوط "منوتو" این الگوی نادرست را وارد خط فارسی کرد و در سال‌های گذشته از راه تکرار تصویر آنقدر رواجش داد که دیگر زدودن آن محال است! این هم یادگاری این رسانه بود برای خط فارسی!

https://hottg.com/Sayehsaar
Forwarded from سایه‌سار (Sayeh Eghtesadinia)
مبارکت باشد پسر!

یک صدای جمعی زیبا

شروین حاجی‌پور، با ساختن قطعۀ «برای»، سرودی ماندگار به دفتر سرودهای اعتراضی فارسی‌زبانان اضافه کرد: سرودی ساده، درویشانه و پاک؛ پاک چون هزارخوانی سحری.

قطعه‌‌ای تماماً آیکونیک: شأن متن، نوع اجرا، شیوۀ ضبط و طرز انتشار آن آینۀ بی‌زنگار تمام‌نمایی است از زندگی نسل‌هایی از ایرانیان که نت‌به‌نت و لغت‌به‌لغت آن را زیسته و گریسته‌اند. جوان غیرمرکزنشینی که در سال اصلاحات، ۱۳۷۶، زاده شده، با یک تی‌شرت سیاه بی‌نقش‌ونگار، بی‌هیچ گریم و نورپردازی و صحنه‌آرایی، در اتاق‌خوابش در یک آپارتمان معمولی می‌نشیند، با رشته کردن توییت‌هایی یک خطی از حسرت‌ها و آمال ایرانیان ترانه‌ای ردیف می‌کند و آن را با ملودی ساده‌ای عجین می‌سازد، با صدای محزونی می‌خواند، با گوشی تلفنش ضبط می‌کند و با اینترنتی «که هر لحظه در او بیم فروریختن است»، به صفحۀ اینستاگرامش می‌فرستد. سرود به‌ طرفه‌العینی مشرق را تا مغرب درمی‌نوردد و ورد زبان‌ها می‌گردد. به این ترتیب، یک سادگی بی‌حد، از فرط «صمیمیت حزن»، به شکوهی تمام‌عیار و بی‌نقص بدل می‌گردد.

ساختمان ترانه ساده است و اسکلت‌بندی بلاغی آن بر عنصر «تکرار» بنا شده. متن ترانه از گزاره‌هایی تشکیل شده که با کلمۀ «برای» آغاز می‌شوند:

برای توی کوچه رقصیدن
برای ترسیدن به وقت بوسیدن
برای خواهرم خواهرت خواهرامون
برای تغییر مغزها که پوسیدن
برای شرمندگی برای بی‌پولی
برای حسرت یک زندگی معمولی...

ساختمان بلاغی ترانۀ «برای» از منظر بلاغی یادآور شعر «از عموهایت» شاملوست که از سر تا ته با گزاره‌هایی بنا شده که با «نه به خاطرِ و به خاطرِ» شروع شده‌اند:

نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایۀ بام کوچکش
به خاطر ترانه‌ای کوچک‌تر از دست‌های تو
نه به خاطر جنگل‌ها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ، به خاطر یک قطره روشن‌تر از چشم‌های تو....

«از عموهایت» و «برای» نه‌فقط در عنصر اصلی برسازندۀ بلاغتشان، «تکرار»، مشترک‌اند، که در هاله‌های برسازندۀ معنا و محتوا هم همگرایی‌هایی دارند: مایۀ معصومیت و بی‌گناهی و قناعت در لایه‌های معنایی هر دو شعر مکرر شده. راوی شعر شاملو می‌گوید آنان که به خاک افتادند، آرزوهای بزرگ و دست‌نیافتنی نداشتند، شادی‌های کوچک و زیبایی‌هایی انسانی برایشان کافی می‌بود. راوی شعر شروین هم «برای حسرت یک زندگی معمولی» است که می‌خواند. اما تفاوتی بسیار معنادار و فارق در آخر شعر است که متجلی می‌شود. شاملو شعر را با ستایش شهدای چپ یعنی عموها، و مشخصاً شهید توده‌ای، مرتضی کیوان، تمام می‌کند و به این ترتیب به آخرین درِ شعر قفل می‌زند و آن را می‌بندد:

به خاطر تو
به خاطر هرچیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می‌گویم
از مرتضا سخن می‌گویم.

این انحصار در ترانۀ شروین وجود ندارد: شعر با کلمۀ بلند «آزادی» پایان می‌گیرد؛ کلمه‌ای که دقیقاً خلاف «انحصار» است. اینجاست که آواز با تکرار کلمۀ «آزادی» اوج می‌گیرد، از حزن جدا می‌شود و به فریاد آزادی، به خود آزادی تبدیل می‌شود. آزادی نه در انحصار دسته و حزب و مرام خاصی، بلکه برای همه.
شعر شاملو از لحاظ دیگری هم در قیاس با ترانۀ باز شروین، بسته است: شروین شعر را با فعل نمی‌بندد. شاملو سرانجام فعل «به خاک افتادند» را می‌آورد و شعر را در قید زمان و شخص می‌اندازد و آن را می‌بندد. ترانۀ شروین فعل ندارد، پس شخص و زمان ندارد. یعنی «آزادی» در سطح نحوی شعر هم اجرا شده است.

ترانۀ شروین، هرقدر از ایدۀ انحصارگرایانۀ شعر شاملوی چپ دور می‌شود، به ایدۀ سپانلوی ملی‌گرا نزدیک، و اصلاً تحققِ خودِ همان آرزو می‌گردد. سپانلو در شعر «نام تمام مردگان یحیی است»، که معجون قاتلی از اندوه و امید است، از آوازی جادویی می‌گوید: آوازی که، سرانجام و لاجرم، پس از بمباران‌ها و مرگ‌ها و مرارت‌ها، از به هم پیوستن دهان‌های خاموش سروده می‌شود و صدای جمعی زیبایی را پدید می‌آورد:

آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد
آواز گنجشک و بلور و برف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقۀ پیوند و بینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خواننده‌اش دریاست
با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها
دم می‌دهد یحیی
و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند...

ترانۀ شروین ما بچه‌ها را، ما خس‌وخاشاک‌ها را، ما اراذل و اوباش و الواط را، ما ضعیفه‌ها و ناشزه‌ها و عجوزه‌ها را، ما امردان و مخنثان و منحرفان را، ما گدایانِ از گرسنگیِ صبحگاهی برخاسته را، ناگاه، پادشاه کرده است.

https://hottg.com/Sayehsaar
هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز


سایه اقتصادی‌نیا

🌷🪻🌷🪻🌷🪻🌷🪻🌷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در مستند کوتاهی که به همت آقای عنایت فانی در بی‌بی‌سی فارسی تهیه شده درباره‌ی وجوه گوناگون زندگی ادبی محمود کیانوش صحبت کرده‌ام.

کیانوش شاعری رقیق‌القلب و عزلت‌جو ولی شجاع و حقیقت‌خواه بود‌. بسیار نوشت و انتشار داد، کم دیده و خوانده شد. در این گفت‌وگو، بر سهم سترگ او در بیداری وجدان جامعه‌ی ادبی بیش از دیگر ساحات کاری و شخصیتی‌اش درنگ کردم؛ سهمی که ادایش او را منزوی کرد، اما سازگار و ساکت نه.

از آقای فانی برای تهیه‌ی این مستند کوتاه سپاسگزارم.
اینجا تماشا کنید:

https://www.youtube.com/watch?v=z3Wzg66WBKg&t=200s
فرامرز اصلانی

در نخستین روز سال ۱۴۰۳ آوای ایرانی پاکی از صحنۀ صداهای زنده جدا شد؛ صدایی تمیز و تازه که، مثل روی فرشتگان سحر، شیشه‌ای و شسته و شفاف بود و، مثل گوهر ناب، براق و بی‌ادعا.

آواز او سهل‌ممتنع بود: آنقدر سبک و رها می‌خواند که هرکس را به این پندار باطل می‌انداخت که چنان خواندنی از همه برمی‌آید، اما القای چنان درجه‌ای از سادگی و بی‌ریایی خود استعدادی بود که از عهدۀ سرهای سنگین و جان‌های گران و گلوهای آکنده از بغض برنمی‌آمد.

خواندنش روح را راحت می‌کرد، انگار گلی صحرایی که بی‌زحمت باغبان رسته و بی‌منت نیسان شکفته. گیتارش، حتی وقتی خودش دیگر جوان نبود هم صدای جوانی می‌داد؛ صدای ریختن آبشار درکه بر شانه‌های لاغر دانشجوها، روی هم غلتیدن یخ‌‌ها در همهمۀ جام‌های مهمانی‌ها، و جرقه‌های بی‌هوای آتش‌های افروخته در بیداری ساحل‌ها. صدای راندن در جاده‌ها، گریستن بر شانه‌ها، ماندن در خیابان‌ها، بیدار شدن در بوی بندر‌ها، رفتن‌ها و بازگشتن‌ها، بازگشتن‌ها، بازگشتن‌ها....

قطعۀ «آهوی وحشی» مثل اعلای استفادۀ مدرن از سنت است: محتوای شعری از قرن هشتم چنان طبیعی و زنده به فرمی نو و حتی بی‌سابقه از موسیقی آمیخته می‌‌شود که گویی از اصل حافظ این گل را برای همین گلدان کاشته بود. این قطعه خود به‌تنهایی سرمشقی است برای هنرمندان جوانی که ارتباط خود با سنت شعری فارسی را به بهانۀ نوگرایی به‌کلی گسسته‌اند. مثنوی حافظ و گیتار: بوطیقایی عتیق که هرچند بر سازی غربی نشسته، هنوز، بس‌بسیار ایرانی است. هنرآفرینی‌های دیگرش با اشعار حافظ نیز همگی مصداق کاربرد نوآورانۀ سنت‌اند و خط بطلانی بر ادعای بی‌هنرانی که تنگدستی خود را به پای شعر فارسی می‌نویسند.

فرامرز اصلانی گاه با ادای دیگرگونِ بعضی الفاظ و کلمات یا حذف بعضی واژه‌ها یا رفت‌وآمد میان زبان گفتار و نوشتار در هنجارِ زبانی ترانه‌هایش دستکاری‌هایی می‌کرد، پیمانه و شیرین. مثلاً در «اگه یه روز» کلمۀ «نام» را به شکل غیرمتعارف و شاید به لهجۀ تهرانی «نوم» می‌خواند، در «پرستوهای خسته» مفهوم «اما» را از سطر «من همیشه دلم می‌خواست چراغونی، به جز اشکم نیومد به مهمونی» جا انداخته بود و در «دل اسیره» به‌جای «دلم آروم نمی‌گیره» می‌گفت «دلم آروم نگیره» (وجه التزامی به‌جای اخباری). در این مورد آخر، وزن دست‌وپای او را نبسته بود چون می‌توانست بخواند «دل آروم نمی‌گیره» و هنوز وزن درست باشد، اما به نظرم عامدانه این طرز فراروی‌ها از هنجار را در آوازش می‌گنجاند تا تفاوتی نمکین با زبان روزمره ایجاد کند. او در این بازی افراط نمی‌کرد، تکرار مکرر نمی‌کرد و حدی نگه می‌داشت که سبک‌آفرین بود.

حفظ حد هرچیز اساساً یکی از رموز وقار شخصیت خود او هم بود: به‌اندازه می‌خواند، به‌اندازه مصاحبه می‌کرد، به‌اندازه اظهارنظر می‌کرد، به‌اندازه سیاسی بود و، مهم‌تر از همه، به‌اندازه ایرانی بود.

https://hottg.com/Sayehsaar
HTML Embed Code:
2024/04/19 05:44:11
Back to Top