TG Telegram Group Link
Channel: Farnoudian Contemplations
Back to Bottom
یاد مریم میرزاخانی عزیز گرامی و راهش در کسب علم پر رهرو باد. یک سال گذشت.
۱. اسم مریم میرزاخانی را بار اول دبیرستانی که بودم شنیدم. کسی بود که نشنیده باشد یعنی؟ با دو طلای المپیاد ریاضی جهانی المپیادیِ المپیادیها بود. یک جور مظهر نبوغ. بعد که رفتم شریف، آن روزهای اول که هنوز "المپیادیها" رفقای صمیمی نشده بودند و  یواشکی به هم نشانشان می‌دادیم که مثلا "این رضا صادقیه‌ها! طلای ریاضی جهانی!"، مریم میرزاخانی بازهم جایگاهش ویژه بود. دوستی داشتم که وقتی مریم را جلوی ساختمان ابن‌سینا می‌دید،  می‌گفت "نگاه مریم میرزاخانی به من افتاد، به آی‌کیوم چند تا اضافه شد‌." دیگری سری تکان می‌داد و می‌گفت "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند." 

۲. بعد سالیان دراز گذشت و خبر دکترا گرفتن و پیشرفتهای علمیش دورادور رسید. نه که انتظار دیگری باشد البته. می‌چرخید بین هاروارد و پرینستون و استانفورد و در بالاترین سطوح می‌درخشید. تعجبی نداشت. حتی مدال فیلدز را هم که برد باز تعجب نکردم. یعنی فیلدز را به جز او کس دیگری باید می‌برد؟ به جایش آنچه همیشه متعجبم می‌کرد بی‌سر و صدا بودنش بود و افتادگیش‌. هستند آدمهایی که با یک دهم دستاوردهایش خدا را هم بنده نیستند. مریم میرزاخانی ولی ساکت بود. یادم هست آن روزهای بعد از مدال فیلدز، که اسمش دوباره سر زبانها افتاده بود و باز شده بود اسم خاص، با برادرم صحبت می‌کردم و به مصداقِ مشک آنست که خود ببوید می‌گفت "دیدی حتی وبسایت شخصی نداره؟ دمش گرم واقعا."

۳. خبر سرطانش را از تلگرام که دیدم، فرستادم برای یکی از آن صمیمی‌ترین دوستان زندگی که دوست مشترکمان بود و پرسیدم که واقعیت دارد یا نه، و گفت که ایکاش این لامذهب هم جزیی از آن این همه دروغی بود که از تلگرام در می‌آید، واقعیت است و بیمارستان است. گفت که همه می‌پرسند "چرا مریم؟" ده دقیقه‌ای حرف زدیم، حرف از دنیا و از بد نشستن تاس و از بخت و اقبال بد. بهتر از من می‌دانست که "چرا" سوالی نیست که اینطور مواقع معنی و کاربردی داشته باشد، ولی غم راستش با منطق و استدلال میانه خاصی ندارد. خداحافظی که کردیم دیدم قادر به کار نیستم. نیم ساعتی نشستم جلوی پنجره‌های بزرگ کتابخانه و بیرون را نگاه کردم و ملودی آقای گلاکِ دوست‌داشتنی را گوش کردم و بعد وسایل را جمع کردم و رفتم. بعضی روزها هست که آن "که چی؟" ِ درون آدمی قویتر از آن است که کار کند.

۴. مریم میرزاخانی دوست من نبود، ولی بیست و دو سال مثالِ من بود از آدمی که از سختکوشیش و همتش و نبوغش بهترین استفاده را کرده؛ از آدمی که با خودش در صلح است و عشقش نه به اسم در کردن و معروفیت، که صرفا به ریاضی است و به کارش؛ از آدمی که در کمتر از چهل سالِ روی این کره خاکی، یک انحنایی به مرزهای کائنات داده. امروز صبح بیدار شدم به این خبر گند که آن دختر ساکتِ مانتوخاکستریِ دانشکده ریاضی، آن خانم موقر پیراهن آبی کوتاه‌موی برنده مدال فیلدز، آن "مریم" ِ گفتگوهای طولانی من و دوستانم درباره نبوغ و سختکوشی، یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت. ایکاش مثالها نمی‌رفتند. یادش گرامی.

@Farnoudian 
@FarnoudianAdmin .. تماس با نویسنده
سال نود و هشت که فرانسه قهرمان جام جهانی شد و این آقای دیدیه دشان هم کاپیتانشان بود، یک جوان ایرانی نشسته بود پای تلویزیون و به فردا فکر‌ می‌کرد. دانشجوی عمران بود و فردا قرار بود برای روز اول برود سر کار ساختمانی و نشسته بود به فکر که حالا چطور خواهد بود و چه باید بکند و یادش هست که فکر می‌کرد نقش این کار ساختمانی در زندگی آینده‌اش چه خواهد بود. همزمان چهار ساعت پرواز آن طرفتر، یک‌ جوان فرانسوی نشسته بود که همسن و سال جوان ایرانی بود و در واقع چهار ماه کوچکتر. نشسته بود و بازی را‌ می‌دید و نمی‌دانم به چه فکر‌ می‌کرد - حتما به تیم ملی کشورش مفتخر بود و منتظر قهرمانیش - ولی می‌دانم که روزگار‌ قاراشمیشی داشت و دو بار سعی کرده بود وارد یک دانشگاه بشود و قبول نشده بود و بالاخره رفته بود یک دانشگاه دیگری و دانشجوی فلسفه شده بود. بیست سالی از آن روز گذشته. جوان ایرانی امروز شده‌ام من که از خانه‌ام در واشنگتن دی‌سی فینال جام جهانی را دیدم و آن روز در سال نود و هشت، هیچ تصوری از این زندگی امروزی نداشتم. جوان فرانسوی هم شد آقای امانوئل #مکرون، رییس‌جمهور فرانسه، که امروز بازی فینال #جام_جهانی را از مسکو کنار ولادیمیر پوتین دید و بعد هم آن آقای دیدیه دشان، کاپیتان بیست سال قبل و مربی امروز را بغل مبسوطی کرد و با همه بازیکنان‌ تیم کشورش دست داد. آقای مکرون هم سال نود و هشت راستش تصوری از‌ امروزش نداشت. یعنی آن زمان حتی عضو هیچ حزب سیاسی هم نبود و تازه چند ماه بعد از جام جهانی اولین کار جدی و مرتبط با رشته‌اش را پیدا کرده بود و دستیار یک آقای فیلسوفی شده بود و نوشته‌هایش را‌ می‌خواند.

قصدم‌ از این نوشته مقایسه زندگی خودم با آقای مکرون‌ نیست؛ سوای هر چیز دیگری شرایط انقدر متفاوت بوده‌اند که اصلا مقایسه درستی نیست. قصدم این است که‌ بگویم این‌ زندگیهای موازی امروز هم اتفاق می‌افتند. یک نفر‌ هست که‌ همسن و سال شماست و بیست سال دیگر که‌ جام جهانی را می‌بینید، نگاهش می‌کنید‌ و‌ فکر‌ می‌کنید که سال دو هزار‌ و هجده کجا‌ بوده. بیشتر آدمهای دنیا فکر‌ و‌ ذکرشان رفته‌ها و افسوسهاست و فکر‌ می‌کنند که آیا برای رسیدن به فلان هدف "دیر" شده یا نه. خیلی وقتها ولی مشکل اینجاست که آدمها مدام فکر می‌کنند خیلی "زود" است و به‌ فلان‌ سن که رسیدم می‌زنم و کن فیکون می‌کنم. امروز از فکر‌ این زندگی موازی با آقای مکرون به اینجا رسیدم که‌ در این بیست سال گذشته برای خیلی چیزها زود نبود و صبر بی‌دلیل کردم. این فکر‌ بماند تا بیست سال دیگری.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
۱. شبی از شبهای زمستان میرزا علی اکبر خان داور رفت منزل، اهل و عیال رو بوسید و رفت توی اتاقش. کمی تریاک را در  الکل حل کرد و نشست پشت میز کارش. یک کم از معجونش خورد و فکر کرد به روزهای دانشجویی حقوق در سوییس، که چطور بی‌پولی خودش رو با قبول سرپرستی بچه‌های ابراهیم خان پناهی جبران کرده بود. خورد و فکر کرد به روزهای وزارت معارف، به تاسیس دادگستری نوین، به وزارت مالیه، به تاسیس اداره ثبت احوال و اجباری کردن نام خانوادگی برای تمام ملت ایران، به تاسیس بیمه ایران، و به همه زندگیش. تمام پنجاه و یک سالش. از اول تا آخر.  از دهات ساری تا مدعی‌العمومی و وکالت و وزارت. فکر کرد و خورد و خورد و بعد توی تختش دراز کشید و دیگه پا نشد.

۲. "من پسیکولوژیست نیستم ولی ادعا می‌کنم که زودتر از دوستان و آشنایان داور به مشکلات روحی داور پی برده بودم. داور که هرگز سر هیچ قراری دقیقه ای دیر نمی‌کرد، این اواخر مدام خلف وعده می‌کرد و یک ساعت دو ساعت دیر میامد و گاهی قرارها کلا یادش می رفت". ابراهیم خان خواجه‌نوری می گوید در "بازیگران عصر طلایی"، نقل به مضمون البته. می گوید که یکی از اخلاقهای خوب آقای داور یکهو پنچر شده بود. همه هم می‌دیدند و کسی نمی‌فهمید. گردن کلفت مملکت بوده و سر قرارش نمی‌رفته و همه هم می‌گفتند آقای وزیر کار دیگر داشته و سرش شلوغ بوده و می‌رفتند خانه هاشان. کسی نمی گفته که این بدبخت شاید جای دیگر کارش می‌لنگد. شاید فشار کار این همه سالها عرصه را به آقای داور تنگ کرده. کسی فکر نمی‌کرده که این خلف وعده ها نشان این باشد که ناگهان که رضا شاه بی‌مهری کند، آقای داور تریاک را بریزد در الکل و ذره ذره سر بکشد بالا.

۳. اخلاقهای بد که خوب می‌شوند، سالها برنامه ریزی پشتشان بوده و تمرین خودآگاهانه و زحمت و پشتکار. اخلاقهای خوب ولی وقتی ناگهان بد می‌شوند یعنی یک جایی آن پشت مشتها توی روح و روان آدمی یک اتفاقاتی دارد می‌افتد. یک خاری دارد یک جایی می‌خلد. یک زخمی دارد مثل خوره روح را در انزوا و آهسته می‌خورد و می‌تراشد. آدم همیشه آرامی که ناگهان شروع می کند به پریدن به اطرافیان، آدم همیشه منظمی که شروع می کند به ریخت و پاش، آدم همیشه مهربانی که یکهو از قصد نیش بدی می‌زند و زهر بدی می‌ریزد، ممکن است که قصه‌شان جدیتر باشد از آن یک اتفاق.

۴. از یک سنی به بالا دکترها می‌گویند که مدام دست بکشید به اعضای خارجی بدن. یک وقت برآمدگی و فرورفتگی و خلاصه یک چیزی که قرار نبوده آنجا باشد پیدا نکنید. پیدا کردید بشتابید برای معاینه. با روح ولی کاری ندارند آدمها. مدام دست به روحشان نمی‌کشند که این "خلف وعده‌های مداوم آقای داور" را پیدا کنند. ببینند کجای داستانشان ممکن است بلنگد. حس نیست، حال نیست، حوصله نیست، و گاهی این دست کشیدن به روح فرآیندیست طولانی. می خواهیم همه چیز روحمان تند و سریع و ساده باشد. اهل فرآیندهای طولانی نیستیم ما آدمها. 

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
یکی از آن قدیمیها و صمیمیها پیغام داد که‌ خواهرزاده‌ام فردا انتخاب رشته دارد و دوست دارد که با تو‌ گپی‌ بزند و اگر دم دستی، صحبتی کنید و راهنماییش کن. بعد از یک چند باری که من‌ پیغام را نگرفتم و او نگرفت و‌ بالا و‌ پایین، بالاخره ساعت دوی صبح‌ ایران سعادت صحبت با جوان تازه‌کنکوری دست داد و صحبت از یمین و یسار و لاهوت و ناسوتِ دانشگاههای ایران کردیم. آن وسط هم من مدام تبصره می‌زدم که سالها‌ گذشته و حالا شاید شرایط فرق کرده باشد و آمریکا اینطوری است و ایران شاید آنطوری باشد و از این حرفها. 

صحبت که تمام شد، فکرهای زیادی توی سرم بود که هر‌ کدامشان می‌توانند یک پست باشند. یعنی وقتی کسی که پدر و مادرش وقتی سال سوم عمران شریف بودی تازه ازدواج کردند و مزه کبابهای عروسی هم هنوز زیر دندانت است زنگ می‌زند که چه رشته‌ای انتخاب کنم، کلی فکر از ذهن آدمیزاد می‌گذرد و زندگی شخصی خودش را توی این نوزده ساله کلی مرور می‌کند. اما دردم اینجا این نیست. بعد از صحبت با دوست جوانمان به اینجا رسیدم که این چه برخوردی با سرنوشت یک آدم است که در هجده سالگی باید تصمیمی بگیرد که مسیرِ تا آخر عمرش را مشخص کند؟ این حالا تازه بهترین حالت این داستان است. یعنی این دوست جوان ما رتبه خیلی خیلی خوبی آورده بود و‌ از اول تا آخر حرف، بحثمان این بود که اگر انتخاب اول و دوم نشد حالا انتخاب سوم چه باشد. ولی حالا بگو در هجده سالگی انتخاب اول را قبول شد و در نوزده سالگی به این نتیجه رسید که علاقه و استعداد و ترجیحش جای دیگری است، این درست است که از هفت خوان رستم و دوازده خوان هرکول بگذرد تا برود آن رشته دومی؟ 

یعنی بنده که بیست و دو سال پیش انتخاب اولم را قبول شدم، از زیر هزار سیم خاردار سینه‌خیز نرفتم و از روی هزار دیوار نپریدم تا آخر بعد از سالها برسم به آنجایی که راضیم کند؟ یک شکل راحتتری نمی‌شد این قصه داشته باشد؟ یعنی آن روزی که من برحسب اتفاق با دوستی رفتم‌ کلاس ترمودینامیک رشته مهندسی شیمی و فکر کردم چقدر این درس را از درسهای عمران بیشتر دوست دارم، نمی‌شد که با استاد راهنما صحبت کنم و دو تا درس از‌ مهندسی شیمی بگیرم بلکه‌ آنجا‌ توانایی بالیدنم بیشتر بود؟ 

این رفقای عزیز ما که‌ از دانشگاههای آمریکا چندی یکبار‌ می‌آیند ایران سفر‌ و‌ یک سخنرانی می‌کنند که تا‌ انتقال حرارت در‌ محیطهای متخلخل دوی پیشرفته نگرفته باشی حرفهایشان را نمی‌شود فهمید، تا به حال کسی ازشان‌ پرسیده که توی آمریکا که استاد راهنمای دانشجوهای هجده ساله لیسانس هستند دانشگاه چه‌ خط و خطوطی برایشان تعیین کرده و چه آموزشها دیده‌اند؟ تا به‌حال برای کسی تعریف کرده‌اند که فهرست دانشجوها که دستشان می‌رسد، زیر اسم بعضیهایشان خط کشیده شده و‌ یک یادداشت کوچولو دارد که این اولین نسلی است که از خانواده‌اش وارد دانشگاه شده و هوایش را داشته باشید که یک وقت انصراف ندهد؟ کسی ازشان پرسیده آن طرف دنیا تغییر رشته چقدر راحت‌ است؟ خیلی‌ کار سختی است‌ که به این دوست ما بگویند که شما می‌دانی مهندسی دوست داری، سال اول ریاضی و فیزیک و معارف و دو تا درس دیگر را بگیر، بعد بین این سه تا رشته مهندسی با کمک استاد راهنما یکی را انتخاب کن؟

یک سری چیزهایی راستش نه سیاسی هستند، نه هزینه چندانی دارند، نه مساله تهاجم فرهنگی هستند، نه به مذهب ارتباطی دارند، نه حتی تغییر کلانی در سیستم کنکور احتیاج دارند. صرفا یک انعطاف کوچکی هستند برای راحتتر شدن زندگی جوان هجده ساله‌ای که می‌داند ریاضی دوست دارد، ولی نمی‌داند که پنجاه سال آینده زندگیش را باید به عنوان مهندس شیمی بگذراند یا مکانیک یا عمران یا برق. از هفتصد نفر ورودی هفتاد و چهار شریف دو نفر رشته‌هایشان را عوض کردند، هر دو هم از موفقترین بچه‌های رشته جدید شدند. اگر سیستم کمی راحتتر و انعطاف‌پذیرتر بود و از روز اول اینطور درک شده بود که با یاری استاد راهنما راحت می‌شود رشته را توی دانشگاه عوض کرد، شاید خیلی‌های دیگر امروز شادتر و خوشحالتر بودند. سالهاست این قصه دغدغه من بوده، اگر دغدغه شما هم هست، دست به دست بچرخانید بلکه برسد به دست کسی که یک گره‌ای از کار باز کند. به امید موفقیت همه دوستانی که امسال کنکور دادند هستم.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس 
۱. برای من، این آهنگ "پرواز" گروه آریان اولین آهنگ است توی یک سری آهنگها که پشت‌هم پشت‌هم می‌آیند و روزهای غریبی را به خاطر می‌آورند. یک جور‌ پلی‌لیست قدیمی. پشتش "از تو‌ چه پنهون که شبا"ی آقای آصف می‌آید، بعد "کابویز فرام هل" پنترا می‌آید، بعد هم سکوت می‌شود. همان که سرشار از ناگفته‌هاست و همان "هیچ مگو ز آن و این تا شودت گمان یقین". یک سکوت سنگینی با یک رنگ سفیدی مثل کتاب "کوری" آقای ژوزه ساراماگو. 

۲‌. قصه‌ از آن روزی شروع می‌شود که با دوستمان نشستیم توی تاکسی - چپیده توی صندلی جلو. از کوه می‌آمدیم، فکر کنم دربند بود. چند روز قبلش بهش گفته بودند که سرطان پیشرفته تخمدان دارد و‌ منتظر وقت عملش بود ولی تصمیم گرفته بود که کوهش را برود. نشستیم توی تاکسی که برویم پایین و یک نواری داد به آقای راننده که این را اگر‌ دوست داشتید با هم گوش کنیم. مجاز هم هست. بعد صدای علی آقای پهلوان بلند شد که "ما دو بال پرواز مرغ عشقیم" و من از دوستم پرسیدم که "جدی مجازه؟" که‌ جواب داد "آره"، و آن "آره" شد آخرین "آره"ای که خیلی نرمال و رفاقتی، بدون خوابیدن روی تخت بیمارستان گفت  و بدون شیمی‌درمانی و گرفتاری و بدبختی و تاثیر داروها. شبهایی که با دوستی دیدنش می‌رفتیم، برگشتنی توی اتوبان تازه‌ساخت نیایش که جز ما دو نفر و شاید‌ چند تا کلاغ خواب‌آلود کس دیگری نبود به آقای آصف گوش می‌کردیم. بعد هم که آن اتفاق افتاد، اول دو روزی پنترا همدم بود و سیمهای مغز به هم‌ریخته را بیشتر به‌هم گره‌ می‌زد، و بعد هم سکوت شد. با همان سفیدی که گفتم. 

۳. صبح دیدم توییتر علی آقای پهلوان یک توییتی آن بالا دارد که نوشته بالا رفتن سنش را از آنجا فهمیده که دختر جوانی گفته آهنگ پرواز آهنگ عروسی پدر و مادرش بوده، و یاد‌ همه سلسله مراتب بالا افتادم. برای یک‌ نفر آهنگ قری و‌ رنگی است و احتمالا یادآور فیلمی که به سیاق آن روزها از این طرفش زنبور می‌آید و یک "عروسیتان مبارک"ی را‌ می‌برد آن طرفش، برای یکی دیگری یادآور روزهای غم و اندوه و تصمیمهای سنگین است و برای سازنده یادآور گذر عمر. 

۴. یک روزی استاد گفت "اتفاق، به افکار‌ خودبخودی منجر می‌شوند و افکار‌ خودبخودی به یک عکس‌العمل شیمیایی و فیزیکی در مغز و بدن و آن عکس‌‌العمل می‌رسد به احساس و رفتار و برخورد، و آن احساس و رفتار‌ و برخورد می‌شود "خود"، می‌شوید شما. تفاوتهایتان از آن افکار خودبخودی است که می‌آید. هر‌کسی بسته به‌،جایی که بزرگ شده، تجربیاتی که داشته و اتفاقات قبلی که برایش افتاده، افکار‌خودبخودی متفاوتی دارد. کسی دوست دارد مثالی بزند؟" امروز اگر پرسیده‌ بود، شروع‌ می‌کردم از آن پاراگراف اول برای استاد خواندن.  

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس

https://youtu.be/Q1CnkLzR0Rc
من اینجا هرگز تبلیغ نکردم ولی دوستان از من خواستند که در مورد گردهمایی شریف در واشنگتن دی‌سی خبررسانی کنم و من هم اطاعت امر کردم. اگر برنامه دارید که شرکت کنید لطفا من رو هم خبر کنید که با هم آشنا بشیم.
✳️دهمین جشنواره و گردهمایی سوتا (@SUTA_Org)

[برنامه شاخه واشنگتن دی سی]


🔹ایرانیان مهاجر: دستاوردها و چالش ها
🔹با حضور دکتر فیروز نادری
🔹۳۰م سپتامبر
➡️ goo.gl/Vsx16d


@SUTA_DC
صبح به این خبر بیدار شدم که دکتر والتر میشل گرامی، در سن هشتاد و هشت سالگی فوت کردن. آقای میشل از مطرحترین روانشناسان تاریخ معاصر بود که حدود پنجاه سال پیش آزمایش معروف آب نبات رو طراحی کرد. دو سال و نیم پیش این مطلب رو در مورد این آزمایش نوشته بودم. البته اصل مطلب طولانیتر بود. باشه اینجا برای آقای میشل. اگر به مطلب علاقمندید و می خواهید بیشتر بدونید، گوگل کنید: "Stanford Marshmallow Study"
.
یک. قصه آزمایش آب نبات رو شنیدید؟ سالها پیش، این آقای والتر میشل گل و گلاب یه عده بچه چهار ساله رو توی دانشگاه استنفورد گذاشت توی یه اتاق و رفت. موقع رفتن گفت اگه تا وقتی برمی گردم این آب نبات رو خورده باشید که هیچ، ولی اگه نخورده باشید به جاش بهتون دو تا آب نبات می دم. بعد هم از اتاق می رفت بیرون و بچه می موند و آب نبات. فیلم بیچارگی بچه ها رو می شه از یوتیوب دید. بالا می رن، پایین میان، به در و دیوار لگد می زنند. آخرش آقای میشل یا دستیارهاش برمی گردن و یه عده آب نبات رو خوردن و یه عده نه.
دو. تا اینجا قضیه که طبیعی بود. یعنی خوب انتظار نداشتید که بگم آقای میشل برگشت و دید یه سری از بچه ها تبدیل به هزارپا شدن. ولی کار آقای میشل تازه شروع شده بود. آقای میشل بچه هایی رو که در این آزمایش شرکت کرده بودن تا سالها دنبال کرد و نتیجه این بود که کسایی که آب نبات رو نخورده بودن و صبر کرده بودن، و امروز پنجاه سالشونه، نمره های درسی شون بالاتر بود، درآمدشون بالاتر بود، کیفیت رابطه هاشون بهتر بود، درصد اعتیادشان کمتر بود و بگیر و برو، کلا زندگی بهتری داشتن.
سه. در نقد و بررسی آزمایش آب نبات کتابها و مقاله های زیادی نوشته شده. عکس العمل طبیعی افراد اینه که ای بابا، از همون چهارسالگی سرنوشتمون رقم زده شده و والسلام. ولی خوب خیلی از روانشناسها نظر دیگه ای دارن. مثلا دوستان نویسنده کتاب "Change Everything" که آزمایشگاهی به همین اسم در جنوب آمریکا تاسیس کردن، این آزمایش رو تکرار کردن و معتقدن که بچه هایی که در برابر وسوسه خوردن آب نبات مقاومت می کنند، از همون چهار سالگی متدهایی بلدن که حواسشون رو از آب نبات پرت کنه، و فکر می کنند این متدها رو همیشه توی زندگی می شه یاد گرفت.

چهار. نظرات مختلف به کنار، همه در یک مورد متفق القول هستند، اون هم اینکه بزرگترین تعیین کننده موفقیت انسان، دیسیپلین و تواناییش برای گذشتن از سود آنی برای سود بزرگتره.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
آن آخر کتاب "آتلایرز" که توی ایران با نام "استثناییها" و "خارق‌العادگان" ترجمه شده و من هرگز نفمیدم‌ چرا "نوادر" ترجمه‌اش نکرده‌اند، آقای #مالکوم_گلدول بعد از صدها صفحه تعریف قصه موفقیت دیگران و ارتباطش با سختکوشی و مربی خوب و خانواده فداکار و‌با بخت و اقبال، یک کم قضیه را شخصی می‌کند و از بخت و اقبال خودش در زندگی حرف می‌زند. آقای #گلدول می‌گوید که خانواده مادربزرگش در #جاماییکا مثل همه خانواده‌های آن زمان درگیر نژادپرستی بودند. سفیدپوستها بالاترین موقعیت اجتماعی را داشتند و هر چه رنگ پوست تیره‌تر می‌شد نژادپرستی بدتر می‌شد تا می‌رسید به خانواده مادربزرگ آقای گلدول که در انتهای فهرست نژادها بودند. تنها کسانی که‌‌ وضع بدتری از‌ تیره‌پوستان داشتند‌ مهاجرین چینی بودند که بدرفتاری تک‌تک افراد اجتماع را می‌خریدند و دم نمی‌زدند. در نزدیکی منزل مادربزرگ آقای گلدول هم یک بقالی چینی بود که به ازای هر قرص نانی که می‌فروخت، فحش و فضیحت می‌خرید. تنها استثنا مادربزرگ آقای گلدول بود که از روز اول دبستانش نفهمیده بود چرا پدر و مادر و عمو و خاله همه با بقال بی‌نوا چنین رفتاری دارند و با وجود بچگی رفتارش پر از احترام و مهربانی بود. مادربزرگ آقای گلدول سرانجام با رتبه ممتاز از دبیرستان فارغ‌‌التحصیل شد و از دانشگاه کمبریج پذیرش گرفت. در جاماییکای مستعمره آن روزگار، موفقیتی بزرگتر از پذیرش از کمبریج نبود اما فرستادن یک فرزند به انگلستان برای خانواده‌ای که آه نداشت با ناله سودا کند کاری بود غیرممکن. گفتند دختر‌جان بمان و به مادرت کمک کن و ازدواج کن و از همین حرفها که به گوش ماها کهنه شده. مادربزرگ یک روزی می‌رود خرید و آقای بقال می‌پرسد چرا‌ پکری و قصه را‌ می‌شنود، بعد آقای بقال به تنها انسان مهربانی که در طول سالیان دیده می‌گوید شما پول ندارید، من که دارم. خرج سفر و‌ زندگی با من، موقعیت‌ را‌ از دست نده. آقای گلدول می‌گوید که خانه‌ای دارم نوک صخره‌ای و مشرف به رودخانه‌ای، برای آنچه به دست آورده‌ام زحمت زیاد کشیده‌ام، اما روزی نیست به یاد نیاورم که روابط انسانی دو نفر که من هیچ نقشی در آن نداشتم و‌ در زمانی اتفاق افتاد که‌ ما نبودیم و تقاضامان نبود چقدر در خرید این خانه نقش داشته. این چند روزی که جاماییکا هستم زیاد به قصه آقای گلدول فکر می‌کنم، و به نقش پیشینیان و زحمتهایشان در دستاوردهای ما.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
رادیو دیو (radiodeev@) را اگر گوش نمی کنید، از همین امروز شروع کنید. یک تم انتخاب می کنند و با موسیقی و شعر و مقاله مربوط به آن تم می برندتان در آن حال و هوا. حالا مسکو باشد یا ایروان یا پاریس یا کولی‌ها یا جنگ. اپیزودی که امروز صبح گوش کردم، "هیچ سربازی هرگز از #جنگ برنگشته است"، بردم به سیزده سال قبل. ساعت یازده دوازده شبی با رفیقی از کتابخانه دانشگاه قدم می زدیم به سمت خانه، یک هیبت طولانی دیدیم از آن دور، تلوتلو خوران میامد. مست بود و آنچنان افتان و خیزان می رفت. رفتیم جلوتر و دیدیم آشناست. آقایی بود اهل کرواسی که تازه آمده بود آمریکا و دکترایش را شروع کرده بود. سلام و احوالپرسی که کردیم توی آن مستی گفت "یک دوستی داشتم سعید، صرب بود و مسلمان، با هم بزرگ شده بودیم و فوتبال بازی کرده بودیم و برای تیم ملی یوگسلاوی از خوشحالی فریاد کشیده بودیم. توی شلوغی‌های اعلام استقلال صربستان به ما گفتند با خانواده صرب مسلمان نمی توانید حرف بزنید و بعد هم جنگ شد و سعید و خانواده رفتند که کشته نشوند. با بچه ها رفته بودیم بار و حرف آن روزها شد، یاد سعید افتادم. داشتم فکر می کردم میلوشوویچ، تو که هستی که به من بگویی با بهترین دوستم حرف نزنم. فاک یو." بعد هم راه افتاده بود توی خیابان. اپیزود رادیو دیو از صربستان حرف زد و یاد آن شب افتادم. فقط سربازها نیستند که از جنگ برنمی گردند. آدمهای عادی هم توی جنگ می مانند و پانزده سال بعدش توی کشور دیگری ممکن است مست راه بیفتند توی خیابان. در دنیایی که کرواتهایش صرب‌ها را کشته بودند، یک کرواتی دلتنگ رفیقش سعید بود و یک آخر شبی در مملکت دیگری بعد از چهارده سال هنوز به میلوشوویچ فحش می داد.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
چند ماه پیش توی آن بر و بیابانهای شمال نیویورک مشغول کار بودم، شب بود و کارهای روزانه تمام شده بودند و نشسته بودم توی لابی هتل و ایمیلی جواب می‌دادم و پروپوزالی می‌نوشتم و وقت می‌گذشت که خود ِ آینده را دیدم. آقایی بود حداقل هشتاد و پنج ساله، ولی با خانم مسوول که شوخی می‌کرد انگار که منم. دو تا جواب که داد، نشسته بودم به پیش‌بینی. خانم مسوول این را گفت و الان این آقا در جواب فلان حرف را می‌زند، خانم مسوول آن یکی را گفت و الان این آقا در جواب این یکی حرف را می‌گوید. پیش‌بینیها یکی‌یکی درست در می‌آمدند و غرق مکالمه‌ای شده بودم که انگار چهل و پنج سال بعد برای خودم اتفاق می‌افتاد. به جای فلاش بک به کودکی، یک جور فلاش فوروارد به آینده بود. آقای هشتاد و پنج ساله را نگاه کردم که شوخی دیگری کرد و رفت که سوار ماشینش شود و من را توی لابی هتل غرق فکر رها کرد. آن روزها این راستش فلاش فوروارد دومی بود. اولیش دو ماهی قبل از آن روز پیش آمده بود. عزیزی که بیست سالی بزرگتر است مشغول اسباب‌کشی بود و به من گفته بود فقط چند تا از کتاب‌هایش را می‌برد و بقیه را بروم ببینم و هرچه خواستم ببرم و هرچه نخواستم می‌رود خیریه. صدها جلد کتاب را تک‌تک نگاه کردم. انگار که کسی ایستاده آن بالا و دارد دوره‌های مختلف زندگی من را مرور می‌کند: ذن، بودیسم، تاریخ ادیان، فلسفه شرق، شعرهایی از جاهای مختلف دنیا، مبانی سخنرانی، اصول مدیریت،... کتاب‌ها را در گروههای مختلف چیده بود و معلوم بود که همه چیز را درهم نخریده و او هم از این دوره‌ها گذشته. باز رفیق ما بار سفر بست و من را گذاشت توی فکر که بیست سال آینده وقتی از یک چهل ساله ای بخواهم کتابهایم را ببرد خانه، فکر می‌کنم که یک دوره‌ای فلان موضوع مستم کرده بود و گذشت، یا اینکه آنچه می‌خوانم یک تاثیر مانایی روی زندگیم خواهد داشت. روز اول مهر که شد، اول به فلاش بکها فکر کردم و به تمام روزهای اول مدرسه و دانشگاه، ولی بعد رسیدم به فلاش فورواردها. به همان اندازه مهمند و شاید مهمتر. آدم یکی را ببیند و فکر کند که اگر مسیر فعلی زندگیش را برود، یک روزی می‌شود شبیه این، بعد فکر کند که با این فرض هنوز باید همین فرمان را برود یا نه. اول مهر مبارک.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
چند روز پیش یک کارفرمایی زنگ زد و پرسید که فلان تحلیل را چرا برای فلان پروژه انجام دادیم، و بنده هم یادداشت‌هایم را باز کردم و گفتم چون یکی از اعضای تیم شما روز چهارده فوریه ساعت سه و بیست و دو دقیقه زنگ زد و درخواست کرد. ایشان گفت ممنون و خداحافظی کرد و من را فرستاد توی آن عالم خودم و پی آن سفری که رفتم تا به نظم برسم. من و نظم کلا در دو عالم جدا به سر می‌بردیم. اتاقی داشتم همیشه ریخته واریخته، یادداشتهایم به جز سه دفتر خاطرات همیشه سیصد جای مختلف بودند و نمی‌شد پیدایشان کرد، و ذهنم هم کشو نداشت و همه چی آن وسط پهن بود. آقای کرت ونه‌گات در مقدمه یکی از کتاب‌هایش می‌نویسد که یک نفر از برادرش پرسیده بود که این آزمایشگاه شما چقدر شلخته است و ایشان هم با انگشت اشاره زده بود به سر که اتاق که این شکلی است، ببین توی مغز چه خبر است. مال ما هم جدا نبود. همیشه فکر می‌کردم هر آدمی یک جور است و ما هم اینجوری هستیم. سعی کرده‌ام درستش کنم و نشده. تا به حال هم که از گرسنگی نمرده ام. بعد از این هم می‌رویم جلو. این قصه ادامه پیدا کرد تا سی سالگی. تا شغل مهندسی مشاور و روسای سختگیر. فایل محاسبه اول را که درست کردم گفتند این کلا آشغال است و برو دومی را درست کن، بعد ایراد که چرا ستونها عنوان درست و درمانی ندارند، چرا عددها درست به هم مرتبط نیستند، چرا معادله ها تعریف نشده‌اند، چرا مراجع مشخص نیستند، چرا یک جا فونت کالیبری استفاده شده و یک جا تایمز نیو رومن، چرا قابل پرینت کردن در یک صفحه نیست، چرا وقتی پرینت می‌شود فونت قابل خواندن نیست، چرا آرم شرکت درست پرینت نشده، چرا جای مناسب سیو نشده، چرا از یادداشت‌ها نوت برنداشتی و چرا به نوتها ارجاع ندادی، و هزار و یک چیز دیگر.

همه این اتفاقات توی سه سال افتاد. سه سالی که هر روزش فکر می‌کردم این کار مشاوره مال من نیست و مال یک آدمی است که ذهنش از روز اول منظم بوده و ذهن من به طور ازلی این شکلی نیست و این کار اصلا مال من نیست. به خودم قول داده بودم که اگر توی این کار شکنجه هم شدم سه سال بمانم، کار هم که آن زمان کلا نبود و قول هم نداده بودم فرقی نمی‌کرد. تا سه سال گذشت و به لطف آن پتکها که مربیهای صبور ما زدند، دک و دنده کمی نرمتر شد. ضمن اینکه یاد گرفتم که خیلی چیزها که آدم فکر می‌کند ذاتی است، بیشتر یادگرفتنی است. یک یاددهنده می‌خواهد که نیتش آموزش باشد و عزمش جزم باشد و یک یادگیرنده که حالا یا او هم عزم جزم داشته باشد و علاقه، یا گیر افتاده باشد یک گوشه‌ای و مجبور شود که یاد بگیرد. بعدها که زندگی راحت‌تر شد، پنج سال که از آن روزها گذشت، این آقای یودا را خریدم و گذاشتم بالای مانیتور به یاد همه آنها که کوزه گری یادم دادند و یادآور اینکه به بقیه باید آموخت. گفتم ثبت شود در تاریخ که شاید آدمهایی توی این دنیا باشند که خیلی راحت افتاده باشند توی آن حرفه‌ای که برایش ساخته شد‌ه‌اند، ولی برای من یکی اینطور نبود و برای اکثر قریب به اتفاق هم راستش اینطور نیست. طبق معمول همیشه، یادآوری می‌کنم که هر موردی متفاوت است و حکم کلی نباید داد، ولی اگر به سختی یاد می‌گیرید و احساس درماندگی می‌کنید، تنها نیستید. حداقل من یکی ده سال پیش همانجا بودم. هميشه پریدن از یک کشتی به کشتی دیگر چاره کار نیست. گاهی صبر لازم است.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
نوشته چند روز پیش من در اینستاگرام در مورد آقای دنیس موکوگه، برنده جایزه صلح نوبل و نوشته دکتر حامد قدوسی در مورد آقای بیل نوردهاوس و پل رومر برندگان جایزه نوبل اقتصاد رو می‌گذارم اینجا. یکی از خوانندگان در حال مطالعه کتاب خانم نادیا مراد، برنده دوم جایزه صلح نوبل هستن و گفتم که به محض تموم شدن کتاب برامون یه خلاصه می‌نویسند. خواهشم اینه که اگر وقت دارید، پر و پیمون کردن صفحه ویکی‌پدیای فارسی این دوستان رو جدی بگیرید.
اسم آقای دنیس موکوگه رو در گذر دیده بودم. امروز که خبر بردن جایزه صلح نوبلش رسید، ویکی‌پدیا رو باز کردم و چند کلمه‌ای خوندم و هوش از سرم پرید. آقای موکوگه فرزند یک کشیش کنگویی است که دکتر شده تا بیمارهایی رو که بدون دسترسی به امکانات پزشکی به پدرش برای دعا و وصیت مراجعه می‌کردند درمان کنه. اول دکتر اطفال می‌شه ولی بعد وضع خراب درمان زنان در کنگو رو می‌بینه و به فرانسه می‌ره و با تخصص زنان زایمان برمی‌گرده و کلینیک پنزی رو تاسیس می‌کنه و در اون زمان می‌افته به دنبال معالجه زنانی که بر اثر تجاوزهای گروهی در جنگ صدمه دیدن. آماری که دیدم متفاوت بود، ولی ذکر شده که هزاران زن به دست آقای موکوگه و بیمارستان تحت نظرش درمان شدند. هر کلمه از چند خطی که در ویکی‌پدیا خوندم کلی فکر به ذهنم آورد. نوشته بود آقای موکوگه از بزرگترین جراحان دنیا در زمینه جراحات ناشی از تجاوز گروهیه، در قرن بیست و یکم نه فقط این مساله هنوز یک واقعیت عریانه، بلکه براش جراح متخصص داریم. هزاران نفر درمان شدند، ابعاد این فجایع چقدر بودند؟ چندهزار نفر درمان نشدند؟ و آخرش، توی آسانسور شرکت این به ذهنم رسید. هر روز چند نفر از من می‌پرسند که علاقه‌شون رو چطور پیدا کنند. شاید سوال واقعی این باشه که نیازهای جامعه و دیگران چیه، و من چطور می‌تونم با تواناییهایی که دارم این نیازها رو برآورده کنم. شاید اینطوری یکی از نه فرزند یک کشیش دکتر می‌شه، متخصص اطفال می‌شه، متخصص زنان می‌شه. نه فقط برای اینکه مساله علاقه‌اش بوده، برای اینکه چیزی بیرون از ذهن خودش رو جستجو کرده.

فکر توی سرم زیاده و بی فیلتر دارم می‌نویسم. دو تا موضوع دیگه بگم. یکی اینکه جایزه صلح نوبل برای تلاش برای مبارزه با خشونت جنسی به خانم نادیا مراد هم اعطا شده که اسم ایشون رو هم فقط گذری شنیده بودم و مصاحبه‌ای دیده بودم. از ایشون هم در آینده خواهم نوشت. دوم اینکه صفحه ویکی‌پدیای فارسی آقای دکتر موکوگه سه خط بیشتر نیست. اگر وقت و همتش رو دارید، از ایشون بیشتر بخونید و اون صفحه رو ادیت کنید. حداقل مطالب ویکی‌پدیای انگلیسی رو ترجمه کنیم برای استفاده دیگران.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
نوبل اقتصاد ۲۰۱۸

نوبل امسال یکی از «منتظره‌ترین» و قابل انتظارترین جایزه‌هایی بود که در سال‌های اخیر داده شده بود. سال‌ها بود که نام رومر و نوردهاوس در پیش‌بینی‌های جایزه نوبل تکرار می‌شد و همه منتظر بودند که یک روزی این جایزه به آن‌ها برسد.

چرا این دو نفر این جایزه را گرفتند؟ رومر به خاطر کارهای مشهورش در حوزه «رشد درون زا» و نوردهاوس به خاطر کار روی تعامل بین «رشد اقتصادی و مسایل محیط‌زیستی خصوصا تغییرات اقلیمی»

رشد درون زا یعنی چه؟ یعنی به جای این که رشد بلندمدت کشورها را صرف تابعی از متغیرهای برون‌زایی مثل «انباشت سرمایه» یا «رشد فناوری» بدانیم، سعی کنیم بفهمیم چرا کشورهای مختلف در انتخاب «درون‌زای» این دو متغیر با هم تفاوت دارند و چه عوامل نهادی/اقتصادی/سیاستی باعث می‌شود که میزان رشد فناوری یا پس‌انداز بین کشورهای مختلف متفاوت باشد. ادبیات رشد درون زا باعث شد که مدل‌های کلان بر پایه‌های خردتری قرار گیرند و نقش عواملی مثل بازار کار و انگیزه انباشت سرمایه انسانی، رقابت بنگاه‌ها و انگیزه سرمایه‌گذاری روی تحقیق و توسعه (R&D) در مدل کلان وارد شود.

نوردهاوس مثلا چه کاری کرد؟ یکی از پرارجاع‌ترین کارهای او توسعه مدل مشهور DICE
است که یک مدل ساده ولی کامل «کلان-اقلیم» است. یعنی یک مدل تعادل عمومی دینامیکی (یا به زبانی دیگر یک مدل کنترل بهینه) خیلی ساده است که در آن بخش فیزیکی مثل انباشت کربن و منابع انرژی و گرمایش زمین و هزینه گرمایش زمین هم در مدل تعادل عمومی اقتصادی (مصرف و تولید و سرمایه‌گذاری) وارد شده است. مدل دایس اجازه می‌دهد که محقق بده-بستان (Trade-Off ) بین تصمیمات امروز (مثلا تولید بیش‌تر کربن) و دینامیک بلندمدت (مثلا افت تولیدناخالص به خاطر گرمایش زمین) و نتیجه سیاست‌های مختلف را در مدل ببیند. این مدل توسط محققان مختلف مرتب توسعه پیدا کرده و جنبه‌های جدیدی به آن اضافه شده است ولی منطق مرکزی آن هم‌چنان برجا است.

من شخصا از جایزه امسال خیلی خوش‌حالم. هم رشد درون‌زا موضوع خیلی مهمی است و هم تغییرات اقلیم و مسایل محیط‌زیستی و هم تعامل این دو حوزه (کلان و محیط‌زیست). ضمن این‌که این جایزه امسال دوباره اهمیت کار دقیق مدل‌سازی و نظری در اقتصاد و داشتن دیسیپلین ذهنی (و هنر پرهیز از پیچیده‌سازی غیرمفید) را به ما یادآوری می‌کند.

@hamed_ghoddusi تماس با نویسنده
@hamedghoddusi
یک. نشسته‌ام سر کار و به شدت با اعداد مشغولم. اعداد هر ستونی را دوازده بار می‌چرخانم و بالا و پایین می‌کنم و یوتیوب هم برای خودش بین آهنگها می‌چرخد و بالا پایینشان می‌کند. بعد آن وسط یک صدای آشنایی می‌آید که به تمنای وصال یک یگانه‌ای است و یک لبخند پت و پهنی می‌نشیند روی صورتم. یادم می‌آید که دوران دبیرستان، این آهنگ "تمنای وصال" را اول در مینی‌بوس درِ خانه تا پیچ شمیران می‌شنیدیم و بعد در اتوبوسِ تا چهارراه کالج و بعد هم از بلندگوی مدرسه لاینقطع پخش می‌شد تا موقع از جلو نظام. یادم می‌آید که یک رفیقی یک روزی آمد مدرسه که بابا من از این آهنگ روانی شدم، از آزادی تا اینجا عالم و آدم در تمنای وصالند. یا آن دوستمان بود که تمرین صدا می‌کرد و اگر یک وقت به هر دلیلی می‌گفتی "تا کی"، مادرش تشنج می‌کرد. کلا چنین جوی شده بود. یک سری متمنّی وصال داشتیم و یک سری ضد وصال که حاضر بودند تا بندرعباس سینه خیز بروند ولی آهنگ را نشنوند.

دوم. این گروه ضد وصال تازه متوجه شانس فوق‌العاده‌ای که داشتند نشده بودند. فکر کن آن زمان که آهنگ در ذهن آقای مختاباد صرفا یک "دام دام دارارام دام دارارام دام دارارام رام"ی بیش نبوده، ایشان می‌خواستند آهنگ را روی شعر "از خواب گران خواب گران خواب گران خیز"ِ آقای اقبال لاهوری بگذارند. می‌گویم شانس آوردیم، بگویید نه.

سوم. نقش آهنگهای محبوب همین است، یک جور کپسول زمان و مکان که یادمان می‌آورند دنیای اطراف، آن روزگار که آهنگ در آمد چه شکلی بود. همه اینها را این بالا گفتم، اما آهنگ را که بعد از بیست و پنج سال توی یوتیوب شنیدم، انگار که از واشنگتن دی‌سی برم داشته‌اند و در چهارراه کالج پیاده ام کرده‌اند. هنوز شلوارهای ملت به عرض اتوبان صدر است و موها را همه داده‌اند عقب و بعد دستی کرده‌اند توی آن تکه وسطی و آورده‌اندش جلو. شبیه ماشینهای فرمول وان. پیراهنهایشان هم همه برق می‌زند. به قدیمی‌ها که بگویی "بردی از یادم"، چشمهایشان برق می‌زنند و تعریف می‌کنند که همه کاسبها رادیوها را می‌گذاشتند دم مغازه و صدا را بلند می‌کردند و ماشینهای آمریکایی توی خیابان پر بودند. به جدیدیها که بگویی "تو رو به یادم میارم" یادآوری می‌کنند که "میارمو"، و می‌روند توی دنیای ماشینهایی که توی ترافیک شیشه‌ها را داده بودند پایین و دوباره دست تکون می‌دادنو اونها رو به هم نشون می‌دادنو. مهاجرهای پانزده ساله هم یک جایی هستند آن وسط. آهنگهای محبوبشان گاهی یادآور مینی‌بوس‌های پیچ شمیران است، و گاهی اتوبوسهای چهارراه کالج.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
آقای جیمز کلییر در کتاب "عادات اتمی" از تحقیقات اولیه مربوط به دوپامین می‌نویسد. می‌نویسد که چطور نقشش را در هوس و عادت و اعتیاد ما انسانهای اثیری کشف کردند. از آزمایش معروف آقایان اولدز و میلنر می‌نویسد که شصت سال پیش راه دوپامین یک سری موش بدبخت را بریدند و موش‌ها آب و غذا جلوی چشمشان و زیر دماغشان بود ولی از گرسنگی و تشنگی مردند. بی دوپامین، به ته چین مسلم هم که نگاه می‌کردند، هوس خوردن سراغشان نمی‌آمده. بعد گفتند شاید مساله هوس نیست، شاید کلا راه لذت را بریده بودیم و آب و غذا به حیوان مزه نمی‌داده. یک سری الکترود گذاشتند توی سر موش‌ها و یک کمی آب قند ریختند روی زبانشان و دیدند بخش لذت مغزشان گل انداخت و فهمیدند قصه همان دوپامین است.

بعد دانشمندهای دیگری رسیدند و شیطنتشان گل کرد. موش که دماغش را یک لحظه مالید به جعبه‌اش، یک کم دوپامین فرستادند توی مغزش. هوس مالیدن دماغ به جعبه حیوان بخت‌برگشته را گرفت و رفت شروع کردن به مالیدن دماغش به جعبه که باز دوپامین بیاید توی مغز. بعد هوس دماغ مالی مدام بیشتر شد و دانشمندان نشسته بودند موشی را نگاه می‌کردند که ساعتی ششصد بار، یعنی هر شش ثانیه یک بار دماغ بینوا را می‌مالد به جعبه.

بعد از دانشمندان هم نوبت رسیده به اهل تجارت، و ما شدیم آن موش‌ها که با دینگ تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک و توییتر، و گاهی هم بی دینگ تلگرام و اینستاگرام و فیسبوک و توییتر دماغ را می‌مالیم به این جعبه که هر روز هم مدل بهترش می‌آید و رنگ اسکرینش هر روز قشنگتر هم می‌شود. باید برگردیم خدمت آقایان اولدز و میلنر که برادرانم، مسیر آن تحقیقی که شروع کردید یک کمکی کج شده. راه دوپامین را ببندید و فقط حواستان باشد از گشنگی و تشنگی نمیریم، تا بلکه یک چاره‌ای برای اعتیاد دیجیتال قرن بیست و یکم پیدا کنیم.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
صد و بیست صفحه از زندگینامه آقای #داوینچی را خوانده‌ام، یعنی حدود بیست و پنج درصد. توی این مدت فکر کنم حداقل بیست و پنج بار کتاب را بسته‌ام و به کارهای آقای داوینچی فکر کرده‌ام. توجهش به جزئیات، علاقه‌اش به بهبودی دائم، کنجکاوی بی‌حد و حصرش، و به قول آقای آیزاکسون : انسان بودنش. یک فکری که چند وقتی است توی سرم است، این توانایی بعضی انسانها برای حک و اصلاح خود است. آدمهایی که برمی‌گردند و به گذشته خود مدام نگاه می‌کنند، نه برای سرزنش کردن خود. نه برای پرسیدن اینکه چرا این اشتباه را کردم، بلکه برای جواب دادن به چطور. که با آنچه آموخته‌ام چطور می‌شود کارهای آینده را بهتر انجام داد، یا اینکه آیا اصلاح گذشته شدنی است یا نه. یک نمونه بی‌نظیر را دیشب درباره کارهای آقای داوینچی خواندم. سال هزار و چهارصد و هشتاد، آقای داوینچی برای یک صومعه در حومه فلورانس، نقاشی "جروم قدیس در بیابان" را می‌کشد. این آقای جروم قدیس انجیل را به لاتین ترجمه کرد و همان است که بچگیهای ما دهه پنجاهیها مدام کارتونش را نشان می‌دادند که خاری از پای شیری در آورده و بعد آقای شیر با ایشان رفیق شده. آقای شیرِ رفیق را هم در نقاشی آقای داوینچی پایین پای جروم قدیس می‌بینید. آقای داوینچی هرگز نقاشی را تمام نکرد و اینکه می‌بینید طرحی است که زده، قبل از اینکه به رنگ و لعاب برسد آقای داوینچی به معمول خودش علاقه را از دست داد و کلا ترک دیار کرد و به میلان رفت و نقاشی را نیمه تمام گذاشت. جالبش اما اینجاست که آقای داوینچی سی سال بعد، حدود سال هزار و پانصد و ده میلادی یک سری مطالعات در آناتومی بدن انسان داشته و متوجه می‌شود که ماهیچه‌های گردن نه یکی، که دو تا هستند و برای چرخاندن گردن جفتی عمل می‌کنند. بعد از سی سال، آقای داوینچی برمی‌گردد به طرح ناتمام جروم قدیس و ماهیچه گردنش را درست می‌کند و تبدیل به دو ماهیچه کنار هم می‌کند. پانصد سال بعد محققین با استفاده از اشعه ایکس متوجه می‌شوند که طرح بعدها تصحیح شده و آقای داوینچی ماهیچه‌های گردن را تصحیح کرده. این ماهیچه گردن جروم قدیس یاد ما انسانهای فانی باشد. یک جای کار را اگر یک روزی سوتی دادیم خیالی نیست، آموختن و برگشتن و بهتر انجام دادنش هنر است.

پ. ن. اسم کتاب هست Leonardo da Vinci از آقای Walter Isaacson، و کتابی است به نسبت جدید که هنوز ترجمه نشده.

@‌Farnoudian
@FarnoudianAdmin.. تماس
چندی پیش، شرکت آمازون اعلام کرد که به دنبال یک دفتر مرکزی دوم می‌گرده تا پنجاه هزار کارمند رو توشون جا بده. پنجاه هزار نفر با تحصیلات بالا و حقوق خیلی بالا قادرن چهره و ماهیت یک شهر رو کاملا تغییر بده، و شهرهای زیادی به آمازون پیشنهاد دادند که به ازای تخفیف‌های مالیاتی و هزار امتیاز دیگه، دفتر مرکزی رو به اون شهرها ببره. سر آخر آمازون اعلام کرد که دفتر مرکزی جدیدش رو دو قسمت می‌کنه و در دو شهر واشنگتن و نیویورک مستقر خواهد کرد. دو تا شهری که وجود دفتر مرکزی جدید و بیست و پنج هزار تا شغل، تغییر چندانی در وضعیتشون نخواهد داد. به این مسأله خیلی‌ها اعتراض کردند، اما این وسط یک مصاحبه گوش می‌کردم که برام جالب بود. خانمی از خبرنگارهای نیویورک تایمز، گفت برای دفتر مرکزی مدام احتیاج به نیروی جدید هست و به اتوبان و فرودگاه‌ها و زیرساختها. اینها در این دو شهر هستند و در شهرهای کوچکتر و فقیرتر نبود. اتفاقا اگر بسته‌های پیشنهادی اون شهرها رو به آمازون ببینید، صدها صفحه از برنامه‌هاشون برای تقویت نیروی متخصص و راه کشی و بازسازی و بهسازی فرودگاه نوشته بودند. من به این شهرهای دلشکسته یه پیشنهاد دارم: این همه هزینه کردید و برنامه نوشتید، این برنامه‌ها رو دور نریزید. اگر ذره ذره نیروی متخصص تربیت کنید و وضع جاده‌ها و فرودگاه‌ها رو بهتر کنید، شاید موقعیت بعدی مال شما باشه. ولی اگر هم نبود، شما وضعیت زندگی در شهر خودتون‌ رو بهبود خواهید داد. شهرتون رو ذره ذره جلو ببرید. انتظار اینکه آمازون بیاد و ناگهان معجزه کنه غلطه‌.

اون روز که این حرفها رو شنیدم، فکر کردم در سطح فردی هم خیلی درسته. خیلی‌ها هستند که اجزای لازم کار و پیشرفت رو یکی یکی یاد نمی‌گیرند و منتظر هستند تا یک اتفاقی بیفته و ناگهان جهانشون تغییر کنه. از اون طرف خیلی‌های دیگه نرم نرمک میان جلو و ظرایف کارها رو یاد‌ میگیرند ولی فردا که به جایی رسیدند، کسی این رو به یاد نمیاره. امشب با همسر گرامی قرار بود بریم بیرون و دنبال یک نوجوانی بودیم که مواظب دخترک باشه - به قول خارجیها بیبی‌سیتر. دخترخانم چهارده ساله‌ای بود که اولین حرفش این بود که چون مدرک تنفس مصنوعی برای بچه‌ها رو گرفته، ساعتی دو دلار از بیبی‌سیترهای دیگه بیشتر می‌گیره. دست مریزادی گفتم و یک بار دیگه‌ یاد شرکت آمازون و حرف خانم خبرنگار افتادم. مدرک تنفس مصنوعی خرجی ندارد و چند ساعت بیشتر طول نمی‌کشه، ولی حواسش از الان بوده که با این کار درآمدش‌ رو بیشتر خواهد کرد و جلوتر خواهد بود. فردای زندگی اگر به جایی رسید، من یکی زیاد تعجب نخواهم کرد.

@Farnoudian
@FarnoudianAdmin .. تماس
HTML Embed Code:
2024/05/19 19:53:54
Back to Top