TG Telegram Group Link
Channel: درد و دل
Back to Bottom
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ♥️👌

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت635

#تپش❤️‍🔥


از همه بدتر اینکه خونواده من و پدرام فکر میکردن این بچه ،
بچه ی پدرامه حتی تصور گفتن حقیقت به خونواده ها مون سخت
بود چه برسه به واقعیت ...
داشتم یه فیلم طنز میدیدم که در زدن ریموت رو کنار گذاشتم و
بلند شدم . شکمم هنوز بالا نیومده و کوچیک بود . ولی با هر بار
بلند شدنم یه دستم رو کمر و یه دستم رو شکمم میرفت .با دستم
شکممو لمسش کردم .
در رو باز کردم پدرام بود طی این دو سه روز به قدری باهم
چشم به چشم شده بودیم که دیگه ازش خجالت نمیکشیدم .
نگاهمو که بهش سوالی دوخته بودم که دید پرسید :دلت برا بهرام
جونت تنگ شده ؟
کمی گر گرفتم این داشت مسخره ام میکرد . سعی کردم آروم
باشم
_چطور؟
نفسی کشید و گفت :من که دلم برا مژگان خیلی تنگ شده؟
پوزخندی زدم و گفتم :طبیعه ! با اون دوسال سوزو گذار حالاکه
به هم رسیده بودین انصاف نبود که از هم جدا بشین ؟
_اگه جور کنم که بریم آبادی همراهیم میکنی ؟
با هیجان پرسیدم :چی ؟ بریم آبادی چطوری ؟

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت636

#تپش❤️‍🔥

_میخوام به بهونه ی خوابنما شدنم زنگ بزنم به بابابزرگم تو
آبادی تا اونم دعوتم کنه بریم اونجا چون میدونن تو حامله ایی .
بقیه اشم خودت حدس بزن .
_عالیه برا بهرامو و مژگانم سوپرایز میشه ؟
وبعد با صدا خندیدم و گفتم :من پایه ام زود ردیفش کن .
لبخندی به لباش آورد و گفت :عالیه پس من تا ردیفش میکنم یه
ساک جمع جور ردیف کن .
_کلید بده ساک تو رو هم جمع و جور کنم !
دست تو جیبش کرد و دسته کلیدشو به طرفم گرفت .
تا رفت طرف آسانسور با خوشحالی در رو بستم رفتم تو اتاق
ساک رواز زیر تخت بیرون کشیدم .
انگاری دلم که فهمیده بود میخوایم بریم دیدن یار برا خودش
سور گرفته و بالاپایین میشد .





مژگان
دکمه های بلوزمو که بستم چند ضربه به در خورد و بعدش غزال
وارد اتاق شد . نگاهی بهم کرد و پرسید :جایی میخوای بری ؟
_آره از منصور اسبشو خواستم میخوام برم یه کم سواری کنم .

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت637
#تپش❤️‍🔥



کمی اطرافم چرخ زد و گفت :میببینم یادی از گذشته کردی
لباسای قدیمتو از گنجه در آوردی ؟
_خیلی هواشونو کرده بودم . دلم براشون تنگ شده بود .
یه دفعه از دستم گرفت و منو به طرف خودش کشید .
_منم دلم برا تو تنگ شده بود . بعد از کژال تو فقط برام موندی
خواهری
_فدات بشم غزال ...
از یاد آوری کژال چشاش پر اشک شدن و با گوشه ی روسری
چشماشو پاک کرد .
دستی با نوازش به روی کمرش کشیدم .
_این تیپت کجا ؟ اون تیپ شهریت کجا ؟
_حالا کدومش قشنگه ؟
_معلومه شهریت خیلی خانوم شده بودی اینطوری بازم شدی
مژگان سرکش و یاغی قدیم ...
با گفته اش نگامو به آینه دوختم بلوز شومیز گل گلی با زمینه
قرمز با شلوار گل و گشاد گل گلی زمینه قهوه ایی عجب تیپی
لچکمو هم بالای سرم بسته بودم که ریش ریشاش رو پیشونیم
حالت چتری به خودش گرفته بود
_کجان زنای آبادی تا بیان ببین مژی ما از اصلش بر نمیگرده ؟
_پس بگو بازم پشت سرم صفحه گذاشته بودن ؟

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت638

#تپش❤️‍🔥


_زیاد جدی نگیر
_من هیچوقت جدی نمیگیرمشون . این حرف رو باید به تو بگیم
که خیلی دست بالا نگهشون داشتی .
_تو باز راه گریز داری تا باهاشون چشم تو چشم نشی ولی من
چی باید عمری با اینا سرکله بزنم؟
_به قول بهرام اووف یا اووف
_میگم این شوهرت به جای برادری چشم همه رو گرفته . دیدی
چطوری ...
موبایلمو از رو میز برداشتم . ایرانسل اینجا آنتن نمیداد برا
همین روز اولی بهرامو فرستادم شهر تا برام همراه اول بگیره
با پدرام کلی اس ام اس بازی کرده بودم ولی چه فایده رفع دلتنگی
نشده بود.
بازم اس ام اس داشتم از پدرام حواسم به گوشیم بود . زیاد از
حرفای غزال سر در نمیآوردم
_نوه ی آیت خان میدونی با زنش اومده اینجا میگن زنش حامله
اس سوژه آبادی شدین میترسم بهرام ...
پیامو باز کردم .
_یادته تو آسیاب یه گنجشک مرده بود رو چال کردیم با سر
عروسک تو .به نظرت هنوز سر عروسکت اونجاست . اگه
رفتی تو اونطرفا برو ببین اون سر عروسک سرجاشه .

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
💸⋟No one is ever too busy
you’re just not important enough.


هیچکس همیشه سرش شلوغ نیست.
شما فقط به اندازه‌ي کافی مهم نیستید.

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
به قول دکتر هلاکویی:
«برای چی جواب میدی قربونت برم؟
چیو میخوای قانع کنی؟
کیو میخوای راضی کنی؟
این مردم از خودِ خداشون هم ناراضین..
از زندگیشون و انتخاب هاشونم ناراضین!
حالا تو میخوای به اینا توضیح
بدی و راضی نگه شون داری؟»


❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
🪴📗⋟𝘞𝘢𝘬𝘦 𝘶𝘱, 𝘯𝘰𝘣𝘰𝘥𝘺 𝘨𝘰𝘯𝘯𝘢
𝘮𝘢𝘬𝘦 𝘺𝘰𝘶𝘳 𝘥𝘳𝘦𝘢𝘮𝘴 𝘤𝘰𝘮𝘦 𝘵𝘳𝘶𝘦!


بلند شو، هیچ کس قرار نیست
رویاهاتو واست بسازه!


❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت639


تپش❤️‍🔥

شوهر غزال صداش کرد . با عجله بیرون رفت خنده ام گرفت .
پسره ی دیوونه یاد چی افتاده بود اون آسیاب مخروبه ؟
بیرون اومدم دیدم منصور اسبشو برام زین کرده . یاد پایان افتادم
تو شمال وقتی سراغ پایان رفتیم . سریدار استبل خبر مرگ پایانو
داد . من چقدر تو آغوش پدرام براش گریه نکرده بودم پدرام قول
داده بود تو اولین فرصت برام یه اسب دیگه میگیره
تا سوار اسب شدم بهرام وارد حیاط شد و دستشو سایبون چشاش
کرد تا نور آفتاب اذیتش نکنه پرسید :کجا ؟تیپ زدی ؟
_همین اطراف . من زاده ی همین تیپم .
_ حالا اسمت به دلبر وحشی میاد . منم بیام ؟
_نه ؟!
با یورتمه از در خارج شدم .
یاد پایان به خیر عاشق سواری باهاش بودم
جلوی آسیاب از اسب پیاده شدم .
توی آسیاب یه عالمه کاه ریخته بودن . همون جایی که منو پدرام
گنجشک و سر عروسک رو اونجا چال کرده بودیم . رفتم خاکش
جا به جا شده بود
_دنبال این میگردی ؟
نگاهمو به پدرام دوختم . سر پوسیده ی عروسک رو به طرفی
انداخت و برام آغوشش رو باز کرد .

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت640

تپش❤️‍🔥

_پدرام ....
پدرام
با هم بعد از دلی از عزا در آوردن از دلتنگی رو کاه ها افتادیم .
نگاهش به سر عروسک پوسیده بود . پوزخندی زد و دستشو به
صورتم کشید .
_چقدر عوض شدی ؟
_حالا یه دختر روستاییم
_آخ که من فدای این دختر روستایی بشم
لبخندی لباشو پر کرد و گفت :قائم با شک بازیمامون یادت میاد ؟
اینجا خونه درختی ...
_آره یادم اومد . همینکه آسیاب رو دیدم یادش افتادم خواستم
سوپریزت کنم ...
_آقایی ...
دوباره سر تو گردنش فرو بردم در حالیکه با دستم روسریشو سر
میدادم پایین بوسه ایی رو گردنش گذاشتم . اصلا باورم نمیشد
که الان کنار منه ... و تو آغوشمه . من این سه روز رو چطور
بدون اون سر کرده و طاقت آورده بودم .
❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت641
#تپش❤️‍🔥


با چرخوندنش به طرف خودم کاه های زیرمون به بدنمون فرو
رفت صورتشو جمع کرد . خودشو تو آغوشم مچاله کرد و گفت
:چه خوب کردی که اومدی خیلی دلم برات تنگ شده بود .
دوباره دستامو دورش حلقه کردم و به خودم فشردمش و گفتم
:منم دلم برات تنگ شده بود
_وای پدرام امروز صبح وقتی غزال از اومدن نوه ی آیت خان
حرف میزد . من اصلا نمیتونستم تصور کنم که اونا تو و
مهدیسید ؟
_یه دفعه آنی یاد بابا بزرگم افتادم تا بیام خودم خودمو دعوت
کردم .
لباش عین آلبالو شده بود روشونو بوسیدم یاد اولین شبمون که
بوسیده بودمش خجالت کشیده بود افتادم ولی دلچسب بود بازم
وقتی مثل اون شب خجالت میکشید . و خیلی ناشی بود .
این جدایی انگاری اشتیاقشو به بودنمون زیاد کرده بود . وقتی
چسبید بهم دستامو دور کمرش محکم حلقه کردم داغ شدم ...
_چقدر این لباسا بهت میاد .
_وای پدرام اومدن شما به آبادی دیگه سوژه ی آبادی رو تکمیل
میکنه
_بذار بشه
بی توجه بهش دکمه های پیرهنشو دونه به دونه باز کردم ....

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت642
#تپش❤️‍🔥


از رو کاه ها نیم خیز شد و با شیطنت پرسید :مسافرتت با مهدیس
چطور بود ؟
دستشو گرفتم و کشیدم طرف خودم و پرسیدم :اگه تو هم حامله
بشی میخوای همش استفراغ کنی و حالت بهم بخوره ؟
مات نگام کرد و پرسید :نگو که کل راه مهدیس حالش بهم خورد
؟
_چرا که نه کل راه همش با چهارلیتری سر پا بودم تا مهدیس
صورتشو تمیز کنه .
_وای پدرام اصلا نمیتونم تو رو با کت و شلوار و چهارلیتری
بدست تصورت کنم . آخه این فازا بیشتر به بهرام میاد تا به تو ...
_چرا بهم نمیاد .صبر کن بابا بشم اونوقت ببین چطوری
چهارلیتری بدست میشم ؟
_بابا اتو کشیدگی تو دیدن داره .
_حالا به نظرت امکان داره رو این کاه ها یه لوبیا کوچولو تو این
دلت کاشته شده باشه ؟
_برا ما هنوز زوده ؟
_چه زودی تو چهار پنج سالی از مهدیس بزرگتری منم دوسالی
از بهرام بزرگم .منم نی نی میخوام هر چند طول راه همش دعا
کردم ویار تو مثل مهدیس نشه ولی یادم افتاد به خاطر همیناست
که خدا بهشت رو زیر پای مادران کرده .

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت643
#تپش❤️‍🔥


صدای شیهه اسب که اومد . دستمو گرفت بلندم کرد و گفت :پاشو
انگاری حوالی اینجا یکی داره با اسب میاد ؟
_مگه صدای اسب تو نیست ؟
_نه صدای یه اسب دیگه اس
دوباره بهش خیره شدم فرم لباساش مثل اونشب بود . شلوار گل
گلی و بلوزش . با یاد آوری لباس زیرای ماماندوزیش خنده اومد
رو لبم چرا که اینبار لباس زیراش ست و فانتزی بودن نه
ماماندوزی ...
بدون آینه روسریشو رو سرش مرتب بست و به منم غرید :به چی
می خندی ؟
صدای شیهه اسب و بعد صدای تاختنش باعث شد مژگان بیرون
آسیاب بدوه
منم پشت سرش که پرسیدم :به نظرت کی بود؟
_نمیدونم ولی احساس کردم بهرامه ؟!
_قرار بود دنبال مهدیس بره امکان نداره ؟
بی خیال پرسید :با چی اومدی ؟
_با خط یازده ...
با خنده گفت :دیوونه ...
بالای اسب رفت و افسارشو کشید . پرسیدم :پشت سرت جا میشم
منم بیام ؟

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت644
#تپش❤️‍🔥


_انگاری از جونت سیر شدی از نظر همه من الان زن بهرامم نه
زن تو .فقط کافیه یکی بفهمه .
انگشتم رو لباش گذاشتم و گفتم :هیس !باشه برو دفعه بعد
قرارمون رو خونه درختی .
چشمکی هم بهش زدم و یه دستم به سر اسبش کشیدم که راه افتاد



.
بهرام
افسار اسب رو کشیدم که ایستاد . پریدم پایین سرم بدجوری درد
میکرد . رو دلمم یه چی سنگینی میکرد . اخمی ما بین ابروهام
نشست .
زیر لب نجوا کردم لعنتی .لعنتی .
نگاهی به اطراف کردم تا درختی شاخه ایی پیدا کنم تا اسب رو
بهش ببندم .
دلم یه دل سیر سیگار کشیدن میخواست . از نوع پیوندی که
سیگار رو با سیگار روشن کنم .
دوباره چشمامو بستم . صدای خنده هاشون و راز و نیازشون
داشت دیونه ام میکرد البته دیوونه بودم . دیوونگی که شاخ و دم
نداشت .

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت645
#تپش🎀🎀🎀



همه اش تو فکرم تو افکارم هنوزم مژگان زن من بود .
لعنت به تو پدرام ازت متنفرم .
چقدر دلم می خواست اون خنده ها برا من باشه برا خود خودم .
گوشیم زنگ زد مهدیس بود حالشو نداشتم که با اونم کل کل کنم .
یه ساعت پیش قرار گذاشتیم که گفت نمیتونه بیاد گویا طول راه
حالش خراب شده و الانم حس سرگیجه و این حرفا رو داشت .
منم از سر بیکاری رفتم تو استبل یکی از اسبا رو زین کردم راه
افتادم .
دیدم که مژگان اومد به این آسیاب خرابه همه رو دیدم وصالشونم
دیدم .
خیلی درد داشت با هم دیدنشون اصلا فکرشو نمیکردم .تحمل
دیدنشو نداشته باشم .
همینکه به خونه ی پدری مژگان برگشتم رفتم دراز کشیدم ولی
بازم وقتی چشمامو میبستم اون صداها که ملکه ی ذهنم شده
بودن تو مغزم پژواک میشدن .
بلند شدم دوباره به حیاط چشم دوختم هنوز از مژگان خبری نبود .
از رو رختخوابا مانتوشو برداشتم . بغلش کردم بوی عطر دلبرش
دیوونه ام میکرد .
کاش هیچوقت حماقت نمیکردم که برم سراغ مهدیس . من چه
میدونستم که ممکنه یه روزی این دلبر وحشی با دلم راه بیاد ؟

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت646
#تپش🎀🎀🎀


کم کم چشمام از زور خواب بسته شدن .
با صدای افتادن چیزی چشم باز کردم . مژگان بود یه لباس
مجلسی محلی به تنش بود . خیلی خوشگل شده بود پرسیدم :میخوای جایی بری ؟
_آره عروسی یکی از بچه های دهه همه دعوتیم پاشو آماده شو .
از جام که بلند شدم . مانتوی چین و چروک شده اش پایین افتاد
که همزمان نگاه منو مژگان با هم تلاقی کرد . مونده بودم چی
بگم بهش .؟
خم شدم مانتو رو به دستم گرفتم که با حرص در حالیکه دندوناشو
به هم فشار میداد بهم نزدیک شد و مانتو رو از دستم کشید و
گفت :قابل توجه بعضیا فکر کنم این مانتوی منه نه بالش خواب
بعضیا ...
پوزخندی به لب زدم اگه می دونست که اون بالش برا من چقدر
آرامش داشت . شاید تو گفته اش تجدید نظر میکرد .
بی اختیار گفتم :حرص نخور برا بچه ی آینده ات بده .
برام دهن کجی کرد و گفت :در حال حاضر حال خانومت خرابه
! میبردیش دکتری چیزی ؟
_اون حال بهم خوردنای طبیعیه .
چند ضربه به در خورد . بعدش صدای غزال که مژگانو صدا میکرد اومد .
_مژگان زود باش دیگه ؟!

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت647

#تپش🎀🎀🎀


_الان .الان میام صبر کن !
به طرف گنجه رفت و از تو گنجه کت و شلوار منو که رو بقچه
ها گذاشته بود تا چروک نشه رو برداشت و آورد و کوبید به رو
سینه ام و گفت :بیا بپوش بابا گفت منتطرت میمونه تا باهم برین
مجلس .
_میخوام لباس بومی اینجا رو بپوشم .
_اینجا رو چرا اونوقت ؟
_چرا خودت پوشیدی ؟ میخوام باهات ست بشم !
_اگه تونستی لباس محلی پیدا کنی برو بپوش ...
_پیدا هم کردم صبح با منصور که رفتم شهر یه دست خریدم .
_خوبه فکر همه جاشو کردی ؟
_ما اینیم دیگه ..
_بله بفرمایید !
دلم میخواست خیلی راحت بغلم بکشمش و بچلونمش ولی حیف
که خط قرمزم بود نمیتونستم از خطش عبور کنم . ولی با این
لباسای محلی خیلی خوردنی شده بود و من دوسش داشتم .
با رفتنش از اتاق شروع کردم به پوشیدن لباسای محلی که تازه
خریده بودم .
مهدیس

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
#پارت648

#تپش🎀🎀🎀


با زن عموی پدرام رفتیم صدر مجلس . هر یه ثانیه به یه ثانیه
یکی از راه می رسید . باید پا بر جا میشدم و روبوسی میکردم
. برام جالب بود که هیچ کدوم با دست دادن احوالپرسی رو
تمومش نمیکردن باید رو بوسی و یه جوری با خونگرمی احوال
پرسی میکردن .
یه سری اسمایی هم زن عموی پدرام برا آشنایی تو گوشم میخوندند که هیچی ازشون سر در نمیآوردم
تا اینکه چند نفری جلو اومدن .که همه نگاهها به طرف ما
برگشتن . یه جور کنجکاوانه ...
وقتی نزدیک که شدن مژگانو با لباسای محلی خیلی بامزه شده
بود و اصلا نمیتونستی بشناسیش دیدم.
خودش بهم لبخند زد ولی خواهر و مادرش خیلی سر سنگین رفتن
اونطرف نشستن تا اونا نشستن یه زنی به طرف زن عموی پدرام
متمایل شد و گفت :اون مژگانه ؟
زن عموی پدرام که اسمش صفیه بود گفت :آره
_به حق چیزای ندیده مژگانو دامن ؟ چقدر فرق کرده خوشگل
شده ؟ چطور شده یه دفعه سر کله مژگانو نوه ی آیت خان یه دفعه
تو آبادی پیدا شده ؟
_هیس !

❅•| درد دل |•❅

❤️‍🔥~ @DarDvaDel ~❤️‍🔥
The account of the user that owns this channel has been inactive for the last 11 months. If it remains inactive in the next 30 days, that account will self-destruct and this channel may no longer have an owner.
The account of the user that owns this channel has been inactive for the last 11 months. If it remains inactive in the next 7 days, that account will self-destruct and this channel may no longer have an owner.
HTML Embed Code:
2024/04/25 22:08:52
Back to Top