#پارت189
دستی روی شونهام گذاشت:
- الان دقیقا میدونم چه احساسی داری، خیلی پشیمونی اما تازه به خودت اومدی. احساس میکنی خیلی بیتوانی و هیچ کاری برای درست کردن از دستت بر نمیاد، اما لازمه بگم آدم هر موقع که بخواد هر کاری میتونه بکنه ماهی رو هر موقعه از آب بگیری تازهاس.
سرم و تکون دادم، خیلی چیزها بود که باید درست میکردم.
حامد تک خندهایی کرد:
- من خودم خیلی وقته متحول شدم اما از هر کسی انتظار متحول شدن و داشتم اِلا تو، چه اتفاقی برات افتاده؟!
شونهام و بالا انداختم و لبخند محوی زدم:
- احساساتم دارن تغییر میکنن.
متعجب شد و چشمهاش گشاد شدن:
- یعنی چی اون وقت؟!
سرم و به سمتش برگردوندم:
- خودمم نمیدونم، از وستا خیلی خوشم اومده اما خودتم میدونی که باهم بهم زدیم.
سرش و تکون داد:
- آره میدونم چه گند خوشبویی زدی.
ادامه دادم:
- میدونستم که خیلی ازش خوشم میومد و تو این مدت دلتنگش شده بودم اما به روی خودم نمیاوردم، امروز دیدم. حامد وقتی دیدمش قلبم انگار داشت از دهنم میزد بیرون اصلا یه جور عجیب غریبی شدم تا حالا اینطوری نشده بودم نمیدونم چجوری احساسم و توضیح بدم توضیحش سخته اما نمیخواستم بذارم بره میخواستم بغلش کنم و نذارم از بغلم جم بخوره.
با چشمهای گشاد شده نگاهم میکرد، منتظر بودم که واکنشی به حرفهام نشون بده، فکش رو بست و با پتهپته گفت:
- عآم خب، یکم گیج شدم تو و لین احساسات؟! خدایا چطوری ممکنه آتش افروز یه همچین احساساتی داشته باشه آخه؟!
کره خر داشت مسخره میکرد، یکی کوبیدم به شونهاش:
- الدنگ مسخره نکن بگو چه گلی بگیرم.
خندهایی کرد:
- واقعا آدمها تا چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمیدونن، خبمشخصه که دوسش داری، این و صد در صد مطعنم چون پسری نیستی که تحت تاثیر یه هوس زود گذر باشی اونم با اون همه دختری که باهاشون بودی، پس تو وستا رو دوست داری اما میخوای چیکارش کنی؟! بد گندی زدی پسر.
شنیدنش از زبون یکی دیگه یکم عجیب بود، دوست داشتن کسی.
دوست داشتن چطور ممکن بود باشه؟! چون احساساتم به وستا کاملا با احساساتم به حوا فرق داره.
سرم و به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم:
- نمیدونم واقعا نمیدونم.
نفس عمیقی کشید:
- چند روز پیش رفته بودم پارک سیگار بکشم، یه دختره رو دیدم که داشت گریه میکرد. رو تاپ نشسته بود و بلند بلند گریه میکرد و گوشیش گرفته بود و داشت حرف میزد، معلوم بود داره برای یکی ویس میفرسته (پیام صوتی) می دونی چی میگفت؟!
سرم و برگردوندم سمتش و خیره شدم به نیمرخش خیره شدم، موهای شلختهاش توی پیشونیش پخش شده بودن و چشمهای ریز سیاهش به رو به رو زل زده بودن.
جواب دادم:
- چی میگفت؟!
پوزخند محوی زد:
- ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوسم داشتی، ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوست داشتم. جملهاش خیلی درد داشت، معلوم بود که خود دختره هم خیلی درد داره.
بهم نگاه کرد:
- خلاصه که خود دانی آتش افروز، خود دانی. فقط بدون زمان زود میگذره و خیلی زود دیر میشه.
چشمهام و بستم و نفسم و آه مانند دادم بیرون، امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم.
>>Click here to continue<<